معرفی وبلاگ

صدای نامحرم رادیو عراق دیگر برای مردم دزفول تکراری بود : «عراق ظرف 48 ساعت آینده اهداف تعیین شده در زیر را مورد هدف حملات موشکی خویش قرار خواهد داد» : الف – دزفول

اگرچه شهرهای مورد هدف در الفبای ابجد عراق تغییر می کرد اما جایگاه الف همیشه مختص دزفول بود. دزفول پایتخت مقاومت ایران و به قول عراقی ها ( بلدالصواریخ – شهر موشک ها) روزگاری پیکر استوارش از 176 موشک 6، 9 و 12 متری 2500 گلوله توپ 300 راکت زخمی شد و در طول 2700 روز مقاومت 2600 شهید تقدیم امام و انقلاب کرد و 19000 واحد مسکونی و اداری اش تخریب شد. اما هنوز همچنان استوار اما مظلوم و گمنام جایگاه الف را در صبوری و مقاومت حفظ کرده است....

با عرض سلام و قبولی طاعات و عبادات خدمت دوستداران فرزندان فاطمه (س). این وبلاگ با هدف آشنایی کاربران با شهدای پایتخت مقاومت ایران (دزفول همیشه سرفراز)به خصوص سردار رشید اسلام شهید عبد الحمید صالح نژاد و با توکل بر ائمه اطهار(ع) کار خود را آغاز کرده و آماده ی دریافت نظرات و مطالب سازنده ی شما عزیزان می باشد . این وبلاگ در نظر دارد که در فهرست موضوعی در چندین بخش به معرفی و ارائه ی زندگی پربار شهید صالح نژاد بپردازد و در بخش شهدای دزفول به آشنایی هر چه بیشتر شما با آن والامقامان کمکی هر چند ناچیز داشته باشد. (تمامی فهرست موضوعی وبلاگ به جز دیگر شهدای دزفول در مورد شهید صالح نژاد می باشد.) طریقه ی ارسال نظرات برای ما: در پایان این مطلب یک گزینه به نام نظر بدهید یا تعداد نظرات وجود دارد بر روی آن کلیک کرده و نظر و اسم خود را در جای مخصوص تایپ کرده و گزینه ی ثبت نظر را کلیک کنید تا نظرات برای ما ارسال شود آن گاه ما نظرات شما را در بخش نظرات دوستان به نمایش عموم می گذاریم اگر می خواستید نظر را به صورت خصوصی برای ما ارسال کنید گزینه ی ارسال به صورت خصوصی را علامت دار کنید و سپس ارسال نظر را کلیک کنید . التماس دعا مدیر وبلاگ(مصطفی شیرین صحرایی)

مش حمید سلام

بالانویس :

اگر اینترنت قطع نبود زودتر آپ می کردم. پس از نماز صبح دیگر تاب نیاوردم. دلنوشته است دیگر. درد که زیاد باشد طولانی می شود. وقت نداشتید ، اصراری به خواندن ندارم.


سردار اروند ، ما بلد نیستیم پارو بزنیم




سلام سردار .

ببخشید. شاید راحت تر باشی که مش حمید صدایت کنم.

مثل همان روزها

و همانطور که همرزمانت صدایت می کردند.

 

مش حمید عزیز

دیشب همین که پایم را گذاشتم توی سالن آمفی تاتر دانشگاه ، ماتم برد از آن همه جمعیت.

چشمم که خورد توی چشمت، احساس کردم خودت هستی ، نه عکست.

نگاهم در نگاهت بود تا آخر.

از همان ابتدا حس و حال عجیبی پیدا کردم.

یادواره های زیادی رفته بودم، اما دیشب یقین کردم قصه قصه دیگری است.

سید عزیز که آمد و از تو گفت ، همپای حرفهایش بغض کردم ، و با هبوط بغضش گریستم.

 

مش حمید

دیدی آن قدرهم زرنگ نبودی.

دیدی پس از سی سال، چگونه لو رفتی. دیشب ،نه رفیقانت، که همان ملائکی که گفتی در بدر با شما پارو زدند[i] ، آمدند و پرده گمنامی ات را کنار زدند.

که اگر دیشب آن ملائکه آنجا نبودند ، مجلس ، چنین عارفانه نمی شد.

 

مش حمید

دیدی چگونه حشر و نشرت با ملائکه کار دستت داد؟

آمدند و فریم فریم تصاویر زندگی و رزم و عبادتت را برایم پخش کردند.

دیشب  خیلی ها از تو گفتند و من شنیدم آنچه را که تاکنون نشنیده بودم.

و واژه ( شنیدن) کم دارد که انگار سر می کشیدم و می نوشیدم.




مش حمید

 مرا ببخش بخاطر تمامی غفلت هایم

نمی دانستم زیر آن سنگ قبر ساده و همسطح زمین ، مردی خوابیده است که وقتی آرام قدم می زند و سر را به آسمان بلند می کند، می بیند آنچه را چشم های عادی نمی بینند و وقتی زیر لب آرام زمزمه می کند ، می شود آنچه که باید بشود حتی اگر قرار بوده است که نشود و این امری طبیعی است شاید برای تو و امثال تو چرا که خداوند فرمود : عبدی اطعنی حتی اجعلک مثلی . انا اقول لشی کن فیکون و انت تقول لشی کن فیکون.

 

همان ملائکه دیشب ، لو دادند تو را. دیگر نمی توانی خودت را همانطور ساده و بی ریا پشت قاب عکسی خاک گرفته پنهان کنی و رو به ما بخندی، طوری که برق دندانهایت ما را بگیرد و ما هم فکر کنیم که از تو فقط همین مانده است.

 

نه مش حمید، نه

از امروز دیگر قضیه فرق می کند.

ای کاش دیشب نمی شنیدم که در بدر ، وقتی تمام نیروهایت را برای عقب نشینی سوار کردی و خودت آخرین فرد در قایق نشستی، قایق روشن نمی شد.

و تو آرام سر را بلند کردی رو به آسمان. مثل همیشه . نگاهی معنا دار و ذکری که فقط تو می دانی و او و همان ملائکی که تو را لو دادند و همه دیدند که قایق روشن شد.

 

سی سال از عمرم می گذرد و تو با بیست و چند سال سن قیامت کردی و من تا امروز نمی دانستم.

 

فقط همان خاطره شنا کردنت را در سرمای زمستان فهمیده بودم که گفتی : ساعتی دیگر نیروهایم را باید در این آب آموزش دهم . می خواهم خودم طعم سرمایش را چشیده باشم.

 

مش حمید

از تو گله دارم.

خیلی خنده دار است که من با این همه بار غفلت از تویی با آن عظمت گله کنم.

اما نه.

فکر نکن گله ام این است که چرا تا کنون پرده بر نداشتی از این همه عظمت. که این خصیصه تمامی شهدای شهید و شهدای زنده شهرقهرمانم ، دزفول است.

نه . نقل این حرف ها نیست، سردار

حرف دیشب سید عزیز است که آتشم زده است.

می گفت سه بار پشت سر هم  به او گفته ای : «سید دعا کن شهید شوم» و وقتی سید دلیل را می پرسد ، تو آرام می گویی :«سیدجان ، شهادت امروز بسیار ساده تر از ماندن فرداست»

 

مش حمید

دمت گرم.

داشتیم؟

تو این ها را می دانستی و امروز همانطور از پشت قاب عکست به ما لبخند می زنی؟

آخر چاره ای ؟ درمانی ؟ راهی؟

 

کاری به رفقایت ندارم.  می دانم دنیا را هم که به آنها بدهند درد دوری از شما التیام نمی یابد برایشان. آخر لامذهب بددردی است درد جاماندن که من فقط جاماندن از قطار و اتوبوس و هواپیمایش را تجربه کرده ام . همانش پدرآدم را درمی آورد چه برسد به جاماندن از شما . از پرواز.

 

مش حمید

خودم را می گویم و نسل خودم را.

همیشه گفته ام. برای حاج علیرضا ، برای حاج مصطفی و دیگر رفیقانت . درد نرسیدن سخت تر از جا ماندن است و مگر نرسیدن با جاماندن تفاوت دارد؟

 

دارد.

مش حمید ، دارد

تفاوت دارد. به همان نگاه نازنینت قسم تفاوت دارد.

یکی با شما باشد و ببیند و حس کند و نتواند بیاید با شما به همان بهشت موعود

و یکی نه ببیند ، نه حس کند و فقط برایش بگویند که چه بود و چه شد.

مشتاق می شود که ببیند اما نه می تواند ببیند و نه حس کند.

فقط باید بشنود.

احساس لامسه را ، بویایی را ، بینایی را ، همه و همه را در شنوایی ذخیره کند و بعد سعی کند تجسم کند که شما چه روزگاری داشتید و او چه روزگاری دارد.

 

مش حمید.

دوباره هم دمت گرم.

تو می دانستی بر ما چه خواهد گذشت؟

به مهربانی لبخندت قسم ، دیگر داریم کم می آوریم. به فریادمان برسید.

و مگر خودت نگفتی «امام حسین (ع) در یک ظهرعاشورا به شهادت رسید و زینب که پیامبر کربلا بود ، سال ها رنج و محنت کشید تا قیام امام حسین(ع) زنده و پایدار باشد. هر کس ماند باید سختی ها و مشقت های زیادی را تحمل کند تا خون شهدا و فداکاری هایشان ضایع نشود.»

 

مش حمید

صحبت دارد طولانی می شود ولی سینه من سنگین است هنوز.

سنگین تر از اینکه به همین چند خط نوشتن آرام یابد.

تو را به جان امام که همسرت می گفت اگر خوابیده بودی و تلویزیون تصویر امام را پخش می کرد ، بر می خواستی و به رسم ادب می نشستی، دعایمان کن.

همان ملائکه پارو زن را بفرست کمکمان.

ما بلد نیستیم پارو بزنیم.

 

بفرستشان کنارما در این قایق شکسته  و در این امواج اروند گونه، پارو بزنند .

ما اگر خودمان پارو بزنیم هم دیرتر می رسیم و هم راه را گم می کنیم.

 

سردار اروند.

مش حمید.

گریه امانم نمی دهد. دست هایم بی حس شده است.

نمی توانم پارو بزنم.

بگو ، چند لحظه ای ملائکه پارو بزنند.



[i] شهید صالح نژاد به جمعی از طلبه ها می گوید : می گویم تا بعدها به دیگران بگویید : در بدر ملائکه در قایق ها با ما پارو می زدند.

اطلاعیه مهم

سلام دوستان

همه ی مطالب این وبلاگ تو صفحه ی اصلی نیست..!

فقط مطالب جانبی تو این صفحه و جود دارند.

مطالب اصلی وبلاگ به صورت جداگانه با توجه به موضوعش هر کدوم تو بخش خودش که تو قسمت موضوعات وجود داره قرار می گیرند بهترین مطالب ما اون جا هستن.

حتما به قسمت موضوعات در سمت راست صفحه نگاهی کنید. 

تورو خدا اینو تا آخر بخونید ...

مظلومانه ترین وصیت

برایم فقط یک بوق بزنید . همین


شهید محمود شهیان زاده (صدیقی)

 

از منطقه که برمی­ گشتیم ، معمولاً هر بار منزل یکی از دوستان دور هم جمع می شدیم و همان جمع­ های دوستانه ای را که در جبهه­ های نبرد داشتیم ، دوباره تشکیل می دادیم.

آن شب هم مثل شب های قبل در منزل یکی از دوستان دور هم بودیم و از هر دری سخنی می راندیم. خیلی از بچه ها بودند شهید پوررکنی ، شهید نجف آبادی و خیلی های دیگر.

در این بین محمود آرام سرش را بالا آورد و گفت : «بچه ها ! من این بار که بروم دیگر بر نمی گردم» . این حرف را که گفت ، باز هم شوخی کردن بچه ها گل کرد.

اما محمود خیلی جدّی دوباره گفت : « بچه ها ! حرفی دارم ! می بینید امروز چقدر با هم دوست و صمیمی هستید؟ سعی کنید همیشه این دوستی و صمیمیت را حفظ کنید.»

می دانم این بار که رفتم دیگر برنمی گردم . اما می خواهم بگویم بعد از شهادتم شما هفته اول و دوم بر مزارم می آیید و دیگر پیدایتان نمی شود تا چهلم . بعد از آن هم می روید و تا سالگرد شهادتم دیگر سراغی از من نمی گیرید و بعد از سالگرد هم دیگر مرا فراموش می کنید.

محمود نفس عمیقی کشید و گفت : «تمام اینها را می بخشم»

اما سفارشی دارم.

 

« وقتی آن روز فرا رسید و شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید. هر گاه که خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید و بروید کت[i] برای شنا ، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین.

من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول می کنم. »

 

محمود حرفش را زد و سکوت مجلس ما را فرا گرفت.



[i] حفره های بزرگ و اتاق مانندی که در حومه شهر دزفول و در دیواره های ساحل رودخانه دز توسط مردم در زمان جنگ تحمیلی  ایجاد می شد و برای پناه گرفتن از شر موشک های دشمن بعثی مورد استفاده قرار می گرفت و امروزه به مکانی تفریحی در ساحل رودخانه تبدیل شده است.


راوی : مقامیان

 

شهید محمود شهیان زاده (صدیقی) در عملیات بدر و در اسفند ماه ۶۳ آسمانی شد و مزار ایشان در گلزار شهدای شهید آباد دزفول زیارتگاه عاشقان است


پانویس الف دزفول :

 

و امروز آمده ام به تو بگویم محمود جان!

از آن روز که وصیتت را شنیدم ،

هر گاه که رد شدم . . .

فاتحه دادم . . .

اما بوق هم زدم . . .

بوق زدم تا شاید گوش دل ناشنوایم ، به خود بیاید .

و بداند آرامش امروزش را مدیون پریشانی و در خاک خفتن تو است.

بوق زدم تا با صدایش به خود بیایم.

و به بقیه هم رساندم که محمود از شما فقط یک بوق خواسته است.

و محمود جان

بدان که امروز خیلی خوب به وصیتت عمل می کنند .

بارها و بارها شاهد بوده ام.

و به چشم خویش دیده ام.

کاروان های عروسی را که از کنار تو بی خیال رد می شوند و مدام بوق می زنند.

بوق . . .  بوق. . .  بوق . . .

صدای بوق ها در هم می آمیزد و آنگاه من . . .  همنوا با آهنگ بوق ها . . .  بغض می کنم .

یک نظر به بوق زننده ها و یک نظر به تو . . .

و اختیار اشکم را دیگر ندارم

و مگر اینها نمی دانند که شما رفتید تا آنها بیایند و اگر این راه بی یاور بماند زندگی را از شماها دزدیده اند؟

نمی دانند محمود جان.

نمی دانند یا خود را به ندانستن می زنند ، نمی دانم .

وقتی رد می شوند ، دعا می کنم که آن لحظه تو  حاضر و ناظر نباشی تاببینی .

ببینی که چه کرده اند با انچه تو ساختی ؟

 

داشت یادم می رفت.

محمود جان

تنها کاروان های عروسی برایت بوق نمی زنند.

قرمز یا آبی که برنده شود . . .

آن حوالی بوق باران می شود.

بوق . . .  بوق . . .  بوق . . . .

و ای کاش تو بجای بوق چیز دیگری خواسته بودی تا اینچنین دل من نشکند.

از شنیدن بوق هایی که نه برای سلام بر تو ،

بلکه فریاد فراموشی توست.

و تو چه خوب آنشب می دانستی که امروز چه می شود.

محمود جان

همانطور که گفتی سال به سال و ماه به ماه و روز به روز . . .

اینجا خلوت تر می شود.

پدرها و مادرهایتان که پیش شما سفر می کنند ، دیگر مزارتان می ماند و لایه ای خاک که کم کم مانع دیدن نام شریفتان روی سنگ قبر می شود.

همانطور که آنشب گفتی . . .

همه چیز یادمان رفت . . .

شما . . .

آرمانهایتان . . .

راهتان . . .

محمود جان . . .

من قول می دهم این بوق را همیشه بزنم . . .

تا هستم . . .

نا نفس دارم . . .

از اینجا که رد شوم دستم را بلند می کنم و بوق می زنم و تو خودت گفتی که به جای فاتحه قبولش داری

به طعنه گفتم . . .

نه محمود جان

من هنوز آنقدر بی غیرت نشده ام که به همان بوق اکتفا کنم.

فاتحه می دهم

اما نه برای تو

برای خودم

که به قول سید مرتضی

گمان ما این است که شهدا رفته اند و ما مانده ایم  اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...

می دانم محمود جان

تو هستی

همین حالا

همین حالا که من آمده ام

اما به جای بوق ، بغضم را و اشکم را و دل شکسته ام را بپذیر.

و تو هم امشب برایم دستی تکان بده.

تا شاید تکانی بخورم و بشوم آنچه خدا می خواهد .

انتخابات ریاست جمهوری یازدهم ، یک حق و  یک وظیفه


البته در باب انتخابات، بنده زياد حرف دارم. اگر عمرى بود، در آينده راجع به انتخابات باز صحبت خواهم كرد. توصيه‌ها، حرفها و نكاتى وجود دارد، اما حالا به همين اندازه اكتفاء ميكنم. توجه داشته باشيد؛ انتخابات يك حق است و يك وظيفه است. ما هر كداممان به عنوان يك فرد از افراد اين ملت، هم حق داريم در انتخابات شركت كنيم، هم وظيفه داريم. آن كسانى كه به نظام جمهورى اسلامى معتقدند، قانون اساسى را قبول دارند، هم از اين حق ميخواهند استفاده كنند، هم اين وظيفه را ميخواهند انجام دهند. همه بايد اين وظيفه را انجام دهند. يكى وظيفه‌اش اين است كه بيايد صلاحيتهاى خودش را در معرض انتخاب مردم قرار دهد. هر كسى كه در خود صلاحيتى احساس ميكند و كار اجرائى بلد است، مى‌آيد و خود را در معرض انتخاب مردم ميگذارد. اداره‌ى مملكت و كار اجرائى، كار كوچكى نيست. كارهاى بزرگ و بارهاى سنگينى بر دوش مجريان سطوح بالاست. ممكن است كسانى كه در سطوح ديگرى كار ميكنند، ابعاد اين سنگينى را هم بعضاً تشخيص ندهند كه چقدر اين بار سنگين است. آن كسانى كه وارد ميدان ميشوند، بايد كسانى باشند كه در خود توانائىِ كشيدن اين بار را بيابند؛ صلاحيتهائى را هم كه در قانون اساسى است و شوراى محترم نگهبان بر روى آنها تكيه خواهد كرد، در خودشان ملاحظه كنند و واقعاً وابسته و دلبسته‌ى به نظام و قانون اساسى باشند؛ بخواهند قانون اساسى را اجرا كنند؛ چون رئيس جمهور سوگند ميخورد كه قانون اساسى را اجرا كند؛ قسم دروغ كه نميشود خورد. كسانى كه اين را احساس ميكنند، در آن ميدان مى‌آيند؛ كسانى هم كه نه، قصد ندارند در اين صحنه حاضر شوند، در صحنه‌ى انتخاب كردن و كمك به پرشور شدن انتخابات شركت خواهند كرد.

 من به شما عرض ميكنم؛ با اعتمادى كه ما به وعده‌ى الهى داريم - و وعده‌ى الهى حق است و صدق است - بدون ترديد خداى متعال اين ملت را، هم در اين مرحله، هم در همه‌ى مراحل آينده، بر دشمنانش پيروز خواهد كرد. خدا را شكر ميكنيم كه ما را دچار سوءظن به خودش نكرد؛ «الظّانّين باللّه ظنّ السّوء»؛(7) ما را از اينها قرار نداد. ما به وعده‌ى الهى حسن ظن داريم، به وعده‌ى الهى اعتماد داريم. از طرفى مى‌بينيم كه خداى متعال وعده‌ى نصرت داده است، از طرفى هم انسان اين مردم را مشاهده ميكند؛ حضورشان، علاقه‌شان، همتشان، اخلاص اين جوانها، پاكى اين جوانها، پدر و مادرهاى مؤمن و علاقه‌مند در سطح كشور، در همه‌ى قشرها، با همه‌ى شكلها و ظواهر. انسان مشاهده ميكند كه اين ملت، ملتى است كه بحمداللّه در صحنه است.

با توجه به پهنای باند اینترنت خود ، می توانید این فیلم را با کیفیت های مختلف زیر دریافت نمایید :

کیفیت متوسط و فرمت Wmv و با حجم 65.6 MB
کیفیت پايين و فرمت Flv و با حجم 15.2 MB
کیفیت خوب و فرمت Mp4 و با حجم 243.4 MB


سید فخرالدین موسوی زاد - یا زهرا

معرفی وبلاگ

صدای نامحرم رادیو عراق دیگر برای مردم دزفول تکراری بود : «عراق ظرف 48 ساعت آینده اهداف تعیین شده در زیر را مورد هدف حملات موشکی خویش قرار خواهد داد» : الف – دزفول

اگرچه شهرهای مورد هدف در الفبای ابجد عراق تغییر می کرد اما جایگاه الف همیشه مختص دزفول بود. دزفول پایتخت مقاومت ایران و به قول عراقی ها ( بلدالصواریخ – شهر موشک ها) روزگاری پیکر استوارش از 176 موشک 6، 9 و 12 متری 2500 گلوله توپ 300 راکت زخمی شد و در طول 2700 روز مقاومت 2600 شهید تقدیم امام و انقلاب کرد و 19000 واحد مسکونی و اداری اش تخریب شد. اما هنوز همچنان استوار اما مظلوم و گمنام جایگاه الف را در صبوری و مقاومت حفظ کرده است....

با عرض سلام و قبولی طاعات و عبادات خدمت دوستداران فرزندان فاطمه (س). این وبلاگ با هدف آشنایی کاربران با شهدای پایتخت مقاومت ایران (دزفول همیشه سرفراز)به خصوص سردار رشید اسلام شهید عبد الحمید صالح نژاد و با توکل بر ائمه اطهار(ع) کار خود را آغاز کرده و آماده ی دریافت نظرات و مطالب سازنده ی شما عزیزان می باشد . این وبلاگ در نظر دارد که در فهرست موضوعی در چندین بخش به معرفی و ارائه ی زندگی پربار شهید صالح نژاد بپردازد و در بخش شهدای دزفول به آشنایی هر چه بیشتر شما با آن والامقامان کمکی هر چند ناچیز داشته باشد. (تمامی فهرست موضوعی وبلاگ به جز دیگر شهدای دزفول در مورد شهید صالح نژاد می باشد.) طریقه ی ارسال نظرات برای ما: در پایان این مطلب یک گزینه به نام نظر بدهید یا تعداد نظرات وجود دارد بر روی آن کلیک کرده و نظر و اسم خود را در جای مخصوص تایپ کرده و گزینه ی ثبت نظر را کلیک کنید تا نظرات برای ما ارسال شود آن گاه ما نظرات شما را در بخش نظرات دوستان به نمایش عموم می گذاریم اگر می خواستید نظر را به صورت خصوصی برای ما ارسال کنید گزینه ی ارسال به صورت خصوصی را علامت دار کنید و سپس ارسال نظر را کلیک کنید . التماس دعا مدیر وبلاگ(مصطفی شیرین صحرایی)

مش حمید سلام

بالانویس :

اگر اینترنت قطع نبود زودتر آپ می کردم. پس از نماز صبح دیگر تاب نیاوردم. دلنوشته است دیگر. درد که زیاد باشد طولانی می شود. وقت نداشتید ، اصراری به خواندن ندارم.


سردار اروند ، ما بلد نیستیم پارو بزنیم




سلام سردار .

ببخشید. شاید راحت تر باشی که مش حمید صدایت کنم.

مثل همان روزها

و همانطور که همرزمانت صدایت می کردند.

 

مش حمید عزیز

دیشب همین که پایم را گذاشتم توی سالن آمفی تاتر دانشگاه ، ماتم برد از آن همه جمعیت.

چشمم که خورد توی چشمت، احساس کردم خودت هستی ، نه عکست.

نگاهم در نگاهت بود تا آخر.

از همان ابتدا حس و حال عجیبی پیدا کردم.

یادواره های زیادی رفته بودم، اما دیشب یقین کردم قصه قصه دیگری است.

سید عزیز که آمد و از تو گفت ، همپای حرفهایش بغض کردم ، و با هبوط بغضش گریستم.

 

مش حمید

دیدی آن قدرهم زرنگ نبودی.

دیدی پس از سی سال، چگونه لو رفتی. دیشب ،نه رفیقانت، که همان ملائکی که گفتی در بدر با شما پارو زدند[i] ، آمدند و پرده گمنامی ات را کنار زدند.

که اگر دیشب آن ملائکه آنجا نبودند ، مجلس ، چنین عارفانه نمی شد.

 

مش حمید

دیدی چگونه حشر و نشرت با ملائکه کار دستت داد؟

آمدند و فریم فریم تصاویر زندگی و رزم و عبادتت را برایم پخش کردند.

دیشب  خیلی ها از تو گفتند و من شنیدم آنچه را که تاکنون نشنیده بودم.

و واژه ( شنیدن) کم دارد که انگار سر می کشیدم و می نوشیدم.




مش حمید

 مرا ببخش بخاطر تمامی غفلت هایم

نمی دانستم زیر آن سنگ قبر ساده و همسطح زمین ، مردی خوابیده است که وقتی آرام قدم می زند و سر را به آسمان بلند می کند، می بیند آنچه را چشم های عادی نمی بینند و وقتی زیر لب آرام زمزمه می کند ، می شود آنچه که باید بشود حتی اگر قرار بوده است که نشود و این امری طبیعی است شاید برای تو و امثال تو چرا که خداوند فرمود : عبدی اطعنی حتی اجعلک مثلی . انا اقول لشی کن فیکون و انت تقول لشی کن فیکون.

 

همان ملائکه دیشب ، لو دادند تو را. دیگر نمی توانی خودت را همانطور ساده و بی ریا پشت قاب عکسی خاک گرفته پنهان کنی و رو به ما بخندی، طوری که برق دندانهایت ما را بگیرد و ما هم فکر کنیم که از تو فقط همین مانده است.

 

نه مش حمید، نه

از امروز دیگر قضیه فرق می کند.

ای کاش دیشب نمی شنیدم که در بدر ، وقتی تمام نیروهایت را برای عقب نشینی سوار کردی و خودت آخرین فرد در قایق نشستی، قایق روشن نمی شد.

و تو آرام سر را بلند کردی رو به آسمان. مثل همیشه . نگاهی معنا دار و ذکری که فقط تو می دانی و او و همان ملائکی که تو را لو دادند و همه دیدند که قایق روشن شد.

 

سی سال از عمرم می گذرد و تو با بیست و چند سال سن قیامت کردی و من تا امروز نمی دانستم.

 

فقط همان خاطره شنا کردنت را در سرمای زمستان فهمیده بودم که گفتی : ساعتی دیگر نیروهایم را باید در این آب آموزش دهم . می خواهم خودم طعم سرمایش را چشیده باشم.

 

مش حمید

از تو گله دارم.

خیلی خنده دار است که من با این همه بار غفلت از تویی با آن عظمت گله کنم.

اما نه.

فکر نکن گله ام این است که چرا تا کنون پرده بر نداشتی از این همه عظمت. که این خصیصه تمامی شهدای شهید و شهدای زنده شهرقهرمانم ، دزفول است.

نه . نقل این حرف ها نیست، سردار

حرف دیشب سید عزیز است که آتشم زده است.

می گفت سه بار پشت سر هم  به او گفته ای : «سید دعا کن شهید شوم» و وقتی سید دلیل را می پرسد ، تو آرام می گویی :«سیدجان ، شهادت امروز بسیار ساده تر از ماندن فرداست»

 

مش حمید

دمت گرم.

داشتیم؟

تو این ها را می دانستی و امروز همانطور از پشت قاب عکست به ما لبخند می زنی؟

آخر چاره ای ؟ درمانی ؟ راهی؟

 

کاری به رفقایت ندارم.  می دانم دنیا را هم که به آنها بدهند درد دوری از شما التیام نمی یابد برایشان. آخر لامذهب بددردی است درد جاماندن که من فقط جاماندن از قطار و اتوبوس و هواپیمایش را تجربه کرده ام . همانش پدرآدم را درمی آورد چه برسد به جاماندن از شما . از پرواز.

 

مش حمید

خودم را می گویم و نسل خودم را.

همیشه گفته ام. برای حاج علیرضا ، برای حاج مصطفی و دیگر رفیقانت . درد نرسیدن سخت تر از جا ماندن است و مگر نرسیدن با جاماندن تفاوت دارد؟

 

دارد.

مش حمید ، دارد

تفاوت دارد. به همان نگاه نازنینت قسم تفاوت دارد.

یکی با شما باشد و ببیند و حس کند و نتواند بیاید با شما به همان بهشت موعود

و یکی نه ببیند ، نه حس کند و فقط برایش بگویند که چه بود و چه شد.

مشتاق می شود که ببیند اما نه می تواند ببیند و نه حس کند.

فقط باید بشنود.

احساس لامسه را ، بویایی را ، بینایی را ، همه و همه را در شنوایی ذخیره کند و بعد سعی کند تجسم کند که شما چه روزگاری داشتید و او چه روزگاری دارد.

 

مش حمید.

دوباره هم دمت گرم.

تو می دانستی بر ما چه خواهد گذشت؟

به مهربانی لبخندت قسم ، دیگر داریم کم می آوریم. به فریادمان برسید.

و مگر خودت نگفتی «امام حسین (ع) در یک ظهرعاشورا به شهادت رسید و زینب که پیامبر کربلا بود ، سال ها رنج و محنت کشید تا قیام امام حسین(ع) زنده و پایدار باشد. هر کس ماند باید سختی ها و مشقت های زیادی را تحمل کند تا خون شهدا و فداکاری هایشان ضایع نشود.»

 

مش حمید

صحبت دارد طولانی می شود ولی سینه من سنگین است هنوز.

سنگین تر از اینکه به همین چند خط نوشتن آرام یابد.

تو را به جان امام که همسرت می گفت اگر خوابیده بودی و تلویزیون تصویر امام را پخش می کرد ، بر می خواستی و به رسم ادب می نشستی، دعایمان کن.

همان ملائکه پارو زن را بفرست کمکمان.

ما بلد نیستیم پارو بزنیم.

 

بفرستشان کنارما در این قایق شکسته  و در این امواج اروند گونه، پارو بزنند .

ما اگر خودمان پارو بزنیم هم دیرتر می رسیم و هم راه را گم می کنیم.

 

سردار اروند.

مش حمید.

گریه امانم نمی دهد. دست هایم بی حس شده است.

نمی توانم پارو بزنم.

بگو ، چند لحظه ای ملائکه پارو بزنند.



[i] شهید صالح نژاد به جمعی از طلبه ها می گوید : می گویم تا بعدها به دیگران بگویید : در بدر ملائکه در قایق ها با ما پارو می زدند.

تورو خدا اینو تا آخر بخونید ...

مظلومانه ترین وصیت

برایم فقط یک بوق بزنید . همین


شهید محمود شهیان زاده (صدیقی)

 

از منطقه که برمی­ گشتیم ، معمولاً هر بار منزل یکی از دوستان دور هم جمع می شدیم و همان جمع­ های دوستانه ای را که در جبهه­ های نبرد داشتیم ، دوباره تشکیل می دادیم.

آن شب هم مثل شب های قبل در منزل یکی از دوستان دور هم بودیم و از هر دری سخنی می راندیم. خیلی از بچه ها بودند شهید پوررکنی ، شهید نجف آبادی و خیلی های دیگر.

در این بین محمود آرام سرش را بالا آورد و گفت : «بچه ها ! من این بار که بروم دیگر بر نمی گردم» . این حرف را که گفت ، باز هم شوخی کردن بچه ها گل کرد.

اما محمود خیلی جدّی دوباره گفت : « بچه ها ! حرفی دارم ! می بینید امروز چقدر با هم دوست و صمیمی هستید؟ سعی کنید همیشه این دوستی و صمیمیت را حفظ کنید.»

می دانم این بار که رفتم دیگر برنمی گردم . اما می خواهم بگویم بعد از شهادتم شما هفته اول و دوم بر مزارم می آیید و دیگر پیدایتان نمی شود تا چهلم . بعد از آن هم می روید و تا سالگرد شهادتم دیگر سراغی از من نمی گیرید و بعد از سالگرد هم دیگر مرا فراموش می کنید.

محمود نفس عمیقی کشید و گفت : «تمام اینها را می بخشم»

اما سفارشی دارم.

 

« وقتی آن روز فرا رسید و شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید. هر گاه که خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید و بروید کت[i] برای شنا ، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین.

من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول می کنم. »

 

محمود حرفش را زد و سکوت مجلس ما را فرا گرفت.



[i] حفره های بزرگ و اتاق مانندی که در حومه شهر دزفول و در دیواره های ساحل رودخانه دز توسط مردم در زمان جنگ تحمیلی  ایجاد می شد و برای پناه گرفتن از شر موشک های دشمن بعثی مورد استفاده قرار می گرفت و امروزه به مکانی تفریحی در ساحل رودخانه تبدیل شده است.


راوی : مقامیان

 

شهید محمود شهیان زاده (صدیقی) در عملیات بدر و در اسفند ماه ۶۳ آسمانی شد و مزار ایشان در گلزار شهدای شهید آباد دزفول زیارتگاه عاشقان است


پانویس الف دزفول :

 

و امروز آمده ام به تو بگویم محمود جان!

از آن روز که وصیتت را شنیدم ،

هر گاه که رد شدم . . .

فاتحه دادم . . .

اما بوق هم زدم . . .

بوق زدم تا شاید گوش دل ناشنوایم ، به خود بیاید .

و بداند آرامش امروزش را مدیون پریشانی و در خاک خفتن تو است.

بوق زدم تا با صدایش به خود بیایم.

و به بقیه هم رساندم که محمود از شما فقط یک بوق خواسته است.

و محمود جان

بدان که امروز خیلی خوب به وصیتت عمل می کنند .

بارها و بارها شاهد بوده ام.

و به چشم خویش دیده ام.

کاروان های عروسی را که از کنار تو بی خیال رد می شوند و مدام بوق می زنند.

بوق . . .  بوق. . .  بوق . . .

صدای بوق ها در هم می آمیزد و آنگاه من . . .  همنوا با آهنگ بوق ها . . .  بغض می کنم .

یک نظر به بوق زننده ها و یک نظر به تو . . .

و اختیار اشکم را دیگر ندارم

و مگر اینها نمی دانند که شما رفتید تا آنها بیایند و اگر این راه بی یاور بماند زندگی را از شماها دزدیده اند؟

نمی دانند محمود جان.

نمی دانند یا خود را به ندانستن می زنند ، نمی دانم .

وقتی رد می شوند ، دعا می کنم که آن لحظه تو  حاضر و ناظر نباشی تاببینی .

ببینی که چه کرده اند با انچه تو ساختی ؟

 

داشت یادم می رفت.

محمود جان

تنها کاروان های عروسی برایت بوق نمی زنند.

قرمز یا آبی که برنده شود . . .

آن حوالی بوق باران می شود.

بوق . . .  بوق . . .  بوق . . . .

و ای کاش تو بجای بوق چیز دیگری خواسته بودی تا اینچنین دل من نشکند.

از شنیدن بوق هایی که نه برای سلام بر تو ،

بلکه فریاد فراموشی توست.

و تو چه خوب آنشب می دانستی که امروز چه می شود.

محمود جان

همانطور که گفتی سال به سال و ماه به ماه و روز به روز . . .

اینجا خلوت تر می شود.

پدرها و مادرهایتان که پیش شما سفر می کنند ، دیگر مزارتان می ماند و لایه ای خاک که کم کم مانع دیدن نام شریفتان روی سنگ قبر می شود.

همانطور که آنشب گفتی . . .

همه چیز یادمان رفت . . .

شما . . .

آرمانهایتان . . .

راهتان . . .

محمود جان . . .

من قول می دهم این بوق را همیشه بزنم . . .

تا هستم . . .

نا نفس دارم . . .

از اینجا که رد شوم دستم را بلند می کنم و بوق می زنم و تو خودت گفتی که به جای فاتحه قبولش داری

به طعنه گفتم . . .

نه محمود جان

من هنوز آنقدر بی غیرت نشده ام که به همان بوق اکتفا کنم.

فاتحه می دهم

اما نه برای تو

برای خودم

که به قول سید مرتضی

گمان ما این است که شهدا رفته اند و ما مانده ایم  اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...

می دانم محمود جان

تو هستی

همین حالا

همین حالا که من آمده ام

اما به جای بوق ، بغضم را و اشکم را و دل شکسته ام را بپذیر.

و تو هم امشب برایم دستی تکان بده.

تا شاید تکانی بخورم و بشوم آنچه خدا می خواهد .

شهید عبدالحمید بادروج

هفت تصویر

 

با بادروج تا عروج

 

 

 

 

 

تصویر اول :  آخرین شب

 نشسته بودیم سر سفره شام. حاج ملا عبدالرضا[1] ، بادروج[2] و من کنار هم بودیم. شام کباب بود. داشتیم سر به سر ملا می گذاشتیم.

بنده خدا چشمانش که نمی دید. تا کبابش تمام می شد، یک کباب دیگر می انداختم توی بشقابش. او هم دست می برد توی بشقاب و با تعجب لقمه برمی داشت که دیدم برگشت سمت من و گفت :

«امشو مری مخه کُشِیُم. دگه نخُم»[3]

مرد شوخ طبعی بود. - خدا رحمتش کند-

برخاستیم و قدم زنان در حالی که هنوز داشتیم سر به سر ملا می گذاشتیم رفتیم سمت اتاق.

یک پرتقال بزرگ هم پوست گرفتم و دادم دست ملا. گفتم این را بخور کباب ها هضم شوند.

پرتقال را گرفت .

رفتیم توی اتاق. بادروج لباس هایش را برداشت و رفت سمت حمام. رو کرد به من و گفت :

«حاجی.  آماده شهادت باش. فردا شهید می شویم. من می روم غسل شهادت کنم.»

گفتم : چی می گی. شهادت چیه؟ چیزی نمیشه.

چهره اش عجیب نورانی شده بود.

- نورانیت عجیبی سراسر وجودش را فراگرفته بود. این را بدون اغراق خوب می شد دید.-

غسلش را که کرد و از حمام آمد بیرون دوباره رو کرد به من و گفت : اگر فردا شهید شدم، برای پسرم یک دوچرخه بخر و برایش ببر.

خندیدم و گفتم : این چه حرفیه . دوماً ایران پُراز دوچرخه س که.

گفت : «نه. بهش قول دادم از مکه براش دوچرخه بخرم. اگر بلایی سرم اومد ، حتماً برا پسرم یک دوچرخه بخرین.»

بادروج آدم زرنگی بود. فوق العاده هوشیار و دقیق. خب از فرماندهان پرکارو تیزهوش جنگ بود.از اوضاع و احوالی که رصد می کردیم، احتمال این بود که فردا اتفاقاتی بیفتد. برای همین چندین شب من، بادروج و تعدادی دیگر، نقشه خیابان ها و مسیرها را بررسی می کردیم تا احیاناً در صورت وقوع اتفاقاتی ، سردرگم نمانیم.

 

 

 

تصویر دوم :  روز پرواز

 عصرروز نهم مرداد 66 بود. یک تعداد از ما بازوبند سبز بسته بودیم و یک تعداد بازوبند قرمز. قرار بود کسانی که بازوبند سبز دارند انتظامات حوالی خیابان اصلی و سایرخیابان های اطراف باشند و آنها که بازوبند قرمز دارند فقط مراقب خیابان اصلی باشند.

من و بادروج  بازوبند سبز داشتیم. در این میان یکی از حجاج به نام حاج عبدالحسین[4] آمد و گفت دوتا خانم هستند که دنبال سرپرست کاروان می گردند. با حاج عبدالحسین رفتیم سمت آنها.

دیدم دو خانم عرب کاملاً محجبه هستند. گفتم: بفرمایید.

آنها دست و پاشکسته فارسی می دانستند. من هم عربی خوبی نمی دانستم. به هر ترتیب فهمیدیم دنبال عکس امام هستند. دو تا عکس کوچک از امام به همراه ما بود که به آنها دادیم.

عکس ها را که دادیم دستشان ، یکی از آنها گفت که قرار است شما را قتل عام کنند. زنها را از معرکه خارج کنید. این را گفتند و رفتند.

فاصله ما با دفتر بیت زیاد بود. اما به هر ترتیب پیام آن دو زن را به بیت رساندیم. اما توجه نکردند وگفتند : تبلیغات است. می خواهند مردم را بترسانند.

پس از سخنرانی نماینده امام ، راهپیمایی شروع شد. فکر کنم حوالی 4 و نیم عصر بود. شور عجیبی بین حجاج بود و طنین فریاد ها در فضا می پیچید. پس از اندک زمانی جمعیت متوقف و متوجه شدیم درگیری هایی آغاز شده است.

 

 

 

 

تصویر سوم :  بی دست مثل عباس

 ازبالای برخی ساختمان ها سطل و کیسه های شن می انداختند روی مردم. نیروهای آل سعود با باتوم و میله و هرچه که بود افتاده بودند به جان حجاج.

 

 

تعداد زیادی ماشین آتش نشانی بود. مردم را با فشار آب مصدوم می کردند.

آبش نمی دانم چگونه بود که می سوزاند. نمی دانم آب جوش بود یا چیزی قاطی اش کرده بودند.

درگیری ها شدید بود.

کم کم صدای شلیک گلوله هم به گوش رسید.

هر کس به سمتی در حال دویدن بود.

این وسط پیرمردها و پیرزن ها و جانبازان می ماندند زیر دست و پا.

قرار شده بود که هر جانبازی را یک یا دو نفر همراهی کنند. در این هیر و ویر برخی جانبازان روی ویلچر دست تنها مانده بودند و مورد حمله نیروهای آل سعود قرار گرفتند.

دردناک ترین صحنه ای که دیدم مربوط به شهادت جانبازی اهل اصفهان بود.

هر دو دست این بنده خدا قطع بود. دیدم که یکی از نیروهای آل سعود ، باتوم را برد بالا. باتوم هایشان به گونه ای بود که در سر هر باتوم سه تا میخ بلند وجود داشت که به هرکه ضربه می زدند این میخ ها فرو می رفت توی بدنش.  بنده خدا دست نداشت که آنرا روبروی صورتش بگیرد و یا محافظت کند از سرش. مدام سرش را این طرف آن طرف می برد. تا به او برسم آن نامرد ضربه ای به سر و صورتش زد. بالای سرش که رسیدم ، چند یا حسین(ع) و یازهرا(ع) گفت و به شهادت رسید.

قلبم جریحه دار شده بود از دیدن این صحنه.

دیگر حال خودم را نفهمیدم. هر طرف نگاه می کردم ، خون بود و شهید و مجروح.

اینجا بود که یاد حرف بادروج افتادم و خودم را برای شهادت آماده کردم.

 

 

 

تصویر چهارم :  عروج بادروج

 در این بین یکی به من خبر داد که بادروج را روی« پل حجون» محاصره کرده اند.

دویدم سمت پل.

بادروج را خیلی دوست داشتم.

باید به او می رسیدم و می دیدم چه خبر است.

رفتم روی پل.

دیدمش . تعدادی از نیروهای آل سعود  دوره اش کرده بودند و با هرچه که دم دستشان بود می زدند.

150 متری با او فاصله داشتم.

هیچ سلاحی دم دستم نبود. حتی یک چوب ساده. رفتم سمت بادروج. 20 متری اش رسیده بودم. یک میله آهنی تقریبا دومتری توی دستش بود و با آن داشت مبارزه می کرد.

درگیر بود. تعداد زیادی از نیروهای آل سعود دوره اش کرده بودند و داشتند او را می زدند.

باتوم ها و میله ها می خورد به دست و پایش. اما بادروج قوی بود. می دانستم این ضربه ها به او کاری نیست.

یک لحظه چشمش به من افتاد که داشتم می رفتم سمتش.

فریاد زد. «وِرگرد . . .مَبیو. .  [5]»

تعداد دیگری از نیروهای سعودی رفتند سمت او. من چیزی توی دستم نبود حتی یک چوب ساده هم نداشتم.

نمی دانستم چکار کنم.

مانده بودم.

 کاری از دستم بر نمی آمد و بادروج داشت مبارزه می کرد.

یک نفر از نیروهای آل سعود که معلوم بود فرمانده آنهاست، مردی سیاه پوست بود که هیکل بزرگی داشت و تقریبا دو متر قدش بود[6].آنجا داشت صحنه درگیری بادروج را نگاه می کرد. اسلحه اش را درآورد و گرفت سمت بادروج و شلیک کرد و بادروج افتاد روی زمین.

فکر کنم تیر خورد به پایش. افتادنش همان و ضربه های مداوم آن نامرد ها بر سر و کمر و دست و بازوی بادروج همان.

غرق در خون بود. از دور دیدم که کشان کشان او را بردند سمت یک کمپرسی.

نامردها پیکرش را انداختند توی کمپرسی وانگشت هایش را از لای در بیرون گذاشتند و آن درب بزرگ آهنی را بستند.[7]

و من دیدم که بادروج را بردند. به هم ریختم. حرف های دیشبش ، حالاتش ، رفتارش ، خنده هایش ، همه و همه عین فیلم از جلو چشمانم می گذشت.

اندکی پس از شهادت بادروج ، به سمت من حمله کردند. تکه چوبی پیدا کردم و با همان تا توانستم از خودم دفاع کردم. اما همان تکه چوب شکست و من فقط فرصت کردم سر و صورتم را بادست بپوشانم. اول ضربه هایشان را بر سر و کمر و دنده هایم حس کردم و کمی بعد دیگر چیزی نفهمیدم.

 

  

 

 

تصویر پنجم : سردخانه

گوش هایم می شنید. اما قادر به حرکت دادن حتی پلک هایم نبودم.

صدای دو نفر به گوشم می رسید. یک آقایی بود که داشت دستور می داد زخم هایم را بخیه کنند و صدای خانمی که می گفت فایده ندارد. ضریب هوشی اش خیلی پایین است.

می خواستم بگویم من زنده ام ، اما قدرت هیچ تحرکی نداشتم. فقط گوش هایم می شنید. فهمیدم که توی بیمارستانم.

صدای خانم را شنیدم که گفت : ببریدش سردخانه. تخت را حرکت دادند. قدرت هیچ کاری نداشتم. حتی تکان دادن یک انگشت. لبهایم از هم باز نمی شد.

صدای باز شدن درب سردخانه را شنیدم و اینکه از در مرا بردند داخل.

هیچ کاری از من ساخته نبود.

لحظاتی گذشت. انگار یکی دو شهید دیگر را هم داشتند می گذاشتند توی سردخانه.

در این گیرو دار صدای همان مرد را شنیدم که گفت : آن مجروح چه شد و صدای خانم  که گفت: گفتم ببرند سردخانه. (بعدا فهمیدم که هر دو دکتر بوده اند.)

آقای دکتر به خانم دکتر تشر زد که مگر نگفتم او زنده است. و مرا دوباره از سردخانه آوردند بیرون.

 

 

 

 

تصویر ششم :  حمید

به فکر نماز افتادم. نمی دانستم چه ساعتی است و اصلاً روز است یا شب.

دغدغه نماز افتاده بود به جانم.

در این حس و حال بود که «حمید» فرزند شهیدم را دیدم.

اصلاً یادم نبود که او شهید شده است.

دست به سینه ایستاده بود بالای سرم و لبخند می زد.

گفتم : «اِ . . . حمید . . . بابا . . .  تو اینجایی . . .تو اینجا بودی و این بلا رو سر ما آوردن؟»

لبخند زد و گفت :« من و همه شهدا اینجا بودیم. ما همه چیز را دیدیم. نگران نباش بابا»

گفتم : « ساعت چنده. می خوام نماز بخونم »

و حمید در همان عالم گفت: «الان دقیقاً وقت نمازه. بابا جون . نمازت را بخون. من می خوام برم و سری بزنم به مامان »

( بعدها فهمیدم که همسرم نیز در درگیری ها مجروح شده و در بیمارستان بستری است)

این را گفت و رفت.

 

این عکس حاج محمدعلی بهرامی بعد از خروج از سردخانه و به هوش آمدن است

 

بعدها که چشم باز کردم دیدم همسرم و جمعی دیگر از دوستان بالای سرم هستند.

سراغ بادروج را گرفتم.

گفتند : «حالش خوبه»

گفتم : «چی و حالش خوبه. خودم دیدم چطوری بردنش»

کمی که حالم رو براه تر شد ، فهمیدم که نیروهای آل سعود آنقدر مرا میزنند تا بیهوش می شوم و فکر می کنند تمام کرده ام. مرا غرق خون ول می کنندتوی خیابان. برخی دوستان که مرا می بینند ، می گذارند توی پتو و می آورند بیمارستان و بقیه ماجرا.

یاد وصیت بادروج افتادم.

دوچرخه.

خودم که نمی توانستم بروم. اما فرستادم تا برای پسر بادروج دوچرخه بخرند. سوغاتی که هیچوقت بادروج ندید ، برای پسری که دیگر هیچوقت بابا را نمی دید.

 

 

 

تصویر هفتم :  سوغات

دوچرخه را فرستادیم برای پسرش به همراه پیکری که اینک در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول آرام خوابیده است.

 

 



[1] مرحوم حاج ملاعبدالرضا دزفولیان ، مداح روشندل  اهل بیت(ع) که سال ها پیش به دیار باقی شتافت

[2] سردار شهید اسلام حاج عبدالحمید بادروج

[3] امشب انگار می خواهید مرا بکشید. دیگر نمی خواهم.

[4] ایشان امروز در دزفول بنگاه معاملاتی دارد. آدم زرنگی بود. عکس امام را چسباند روی کمر یکی از پلیس های موتور سوار عربستان ..

[5] برگرد . . . نیا

[6] بعدها شنیدم که در درگیری ها به درک واصل شده است و انتقام خون بادروج گرفته شده است.

[7] بعدها که پیکر پاکش را دیدم ، انگشت هایش خرد شده بود

 

شهید علی زاده دباغ

در رساله ام نوشته است :  «روزه»

 

 

شب اول ماه مبارک رمضان سال 67 بود. در منطقه ی عمومی حلبچه، مستقر بودیم.گفتم: ای کاش در چنین شبهایی دزفول بودیم ومی توانستیم روزه بگیریم.

«علی زاده دباغ» لبخندی زد وگفت:« در رساله و قاموس من نوشته شده است، امسال ماه مبارک رمضان روزه خواهم بود و به ثوابش نائل خواهم شد». از حرفش تعجب کرده و به فکر فرو رفتم که درمنطقه ی عملیاتی، آن هم در منطقه ای که هر لحظه امکان صدور فرمان حرکت وجود دارد، چگونه می توان روزه گرفت؟

ساعاتی گذشت و اعلام آماده باش شد. ما چهارنفراز نیروهای اطلاعات به همراه گروهان فتحِ گردان بلال راهی ارتفاعات شدیم. قُله ریشِن در تصرف عراق بود. باران نم نم می بارید. « زاده دباغ» و «میرعالی» با وسیله نقلیه، زودتر از ما خود را به نزدیک ترین نقطه الحاق و حرکت نیروها رساندند. من هم به همراه یکی از دوستان از کف شیار حرکت می کردیم.

در حال حرکت از لابه لای علفزارها ماری پای مرا نیش زد و همین باعث شدکه از دیگران عقب بمانم.  ساعاتی به اذان صبح مانده بود. شنیدم گروهان فتح با دشمن درگیر شده است.وضعیتم کمی بهتر شده بود. خود را به فرمانده گروهان «حاج محمد سعادت» رسانده و از حال دوستان پرسیدم. گفت:«شنیدم زاده دباغ مجروح شده است. تعدادی از بچه ها را هم به ارتفاعات ریشن فرستادم ولی نتوانستیم پیدایش کنیم».

 به دلیل علاقه ی خاصی که به علی داشتم و رفاقت ما فراتر از یک رفاقت ساده بود، مکان زخمی شدنش را پرسیدم و شتابان به راه افتادم.

با رسیدن به محل، سراسیمه و پریشان علی را جستجو می کردم. میان علفزارها، بوته به بوته، قدم به قدم روی زمین دست می کشیدم. در آن تاریکی، دستم به پارچه ای خورد، نزدیک تر شدم. علی بود که بر خاک افتاده بود. از پشت سر، ترکش خورده بود و نای حرف زدن نداشت.  وقتی فهمیدمن کنارش هستم، لبخندی زد و سلام کرد و گفت «چیزیم نیست . . .  ناراحت نباش».

ولی جملات کوتاه و بریده بریده علی و ذکرهایی که زیر لب داشت خبر از اتفاقی دیگر داشت. احساس می کردم زنگ فراق و دوری در آن ارتفاعات دارد نواخته می شود. به این طرف و آن طرف می دویدم و تقاضای کمک می کردم. دائماً از خداوند متعال تقاضای یاری می کردم. آتش دشمن ، پایین آوردن علی از بالای ارتفاعات را غیرممکن کرده بود. علی مدام بی هوش می شد و به هوش می آمد تا اینکه دیگر زمزمه ذکرش قطع شد و لبخند زیبایش بر لبها ماندگار شد. گریه می کردم و در آن حس و حال  یاد حرف علی افتادم و انگار صدای علی بودکه در ارتفاعات ریشن می پیچید:

« در رساله و قاموس من نوشته شده است، امسال ماه مبارک رمضان روزه خواهم بود و به ثوابش نائل خواهم شد»

 

راوی : حجه الاسلام والمسلمین عبدالرحمن جمال

با تشکر از حاج علیرضا بی باک نویسنده وبلاگ سرگذشت

شهید حبیب پالاش


 


 


این خاطره را حتماً بخوانید
عملیات والفجر8 بود. بچه ­ها از اروند عبور کرده بودند. خط دشمن شکسته شده بود. نیروها در حال پدافند در منطقه آزاد شده ساحلی بوده و گروه گروه آماده پاکسازی سنگرهای دشمن می­ شدند. یکی از تیربارهای دشمن زمین­گیرمان کرده بود. خوابیده بودیم روی زمین. سرت را بلند می­کردی، فاتحه­ ات خوانده بود.  مانده بودیم چه کنیم با این تیربار و تیربارچی ­اش. باید جلو می­ رفتیم و کار را یکسره می­کردیم تا شیرینی پیروزی­مان کامل شود. دقایق سپری می­ شد و تیربارچی مدام آتش تیربارش را به سمت بچه ­ها می چرخاند. یک لحظه دیدیم تیربار ساکت شد.

 
گفتیم شاید قطار فشنگش تمام شده است. اما نه. چند دقیقه سپری شد اما خبری از رگبارهای آتشین نبود. آرام سرم را بالا آوردم. دیدم خبری نیست. بلند شدم و نشستم. هوا تاریک بود. درآن تاریکی از دور به صورت سایه دو نفر را دیدم که دارند به ما نزدیک می­ شوند. یکی با قد بلند و یکی با قد کوتاه، آرام آرام به سمت ما می ­آمدند و آنکه قد کوتاهتری داشت، یک دستش را آنقدر بالا آورده بود که رسیده بود پس کله آنکه قدبلندتری داشت.

مات این صحنه مانده بودم. کل ذهنم علامت سوال بود.  بچه ها ایست دادند که صدا از طرف مقابل بلند شد : «نزنین ها . . . منم . . حبیب . . .  حبیب پالاش . . .  نزنین ها . . . »

سایه ها که جلوتر رسید دیدم حبیب پالاش است که گوش یک عراقی را گرفته است وآنقدر قد سرباز عراقی از او بلندتر است که به زحمت توانسته است دست خود را به گوش او برساند.







حبیب گوش سرباز عراقی را که حسابی ترسیده بود ول کرد و تحویل بچه­ ها داد.

گفتیم : « این دیگه  کیه ؟ چطوری گرفتیش ؟ »

حبیب گفت : « تیربارچیه س. بی سرو صدا رفتم منطقه رو دور زدم و رفتم از پشت گوشش رو گرفتم و آوردم اینور »

نمی دانستیم بخندیم به این صحنه یا متعجب بمانیم از شجاعت حبیب.

به حرف هم ساده نبود که یک بسیجی 16ساله ، برود و گوش یک تیربارچی عراقی را بگیرد و از پشت تیربارش ، به اسارت درآورد.

خداییش به حرف هم ساده نبود ، چه برسد به عمل.

فرمانده هم بجز سکوت ، هیچ پاسخی در مقابل کار بزرگ حبیب نداشت.





یک لحظه صحنه چند شب پیش مقابل چشمانم نقش بست.

فرمانده ما جناب آقای فضیلت داشت برای عملیات به بچه­ ها روحیه می ­داد و اینگونه سخن می­ گفت :

«ما با قدرت ایمان و توکل بر خدا و روحیه ناب شهادت طلبی می­توانیم پشت دشمن را به خاک بزنیم. شما با روحیه و شجاعتی که دارید می توانید بروید و گوش تیربارچی­ های عراقی را بگیرید و از پشت تیربار بلند کنید».

اگر چه آقای فضیلت، آن شب ، این حرف را به عنوان مَثَلی برای روحیه دادن به رزمندگان مطرح کرد، اما من شب عملیات در فاو ، به چشم خویش دیدم  که حبیب پالاش ، مَثَل را به واقعیت تبدیل کرد.



روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

 

شهید حبیب پالاش در سال 1348 در شهرستان دزفول متولد و در سن 16 سالگی در مرحله آخر عملیات والفجر8  در بهمن ماه 64 به شهادت رسید .

 

مزار مطهر شهید پالاش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

ملا مهدی قلمباز


مسئولین نخوانند



کلاسم تازه تمام شده بود. داشتم نهار می خوردم که حاج حسن تماس گرفت و خبر عروج ملامهدی را داد. ریختم به هم. خواستم بروم و الف دزفول را آپ کنم و خبرش را بزنم که  اینترنت دانشگاه قطع بود. اعصابم بیشتر خراب شد. باید می رفتم سر کلاس. تمرکز نداشتم تدریس کنم. به هر مشقتی که بود کلاس را تمام کردم . رفتم توی سایت. اینترنت وصل شده بود. الف دزفول را آپ کردم و خبر را با سامانه پیامک زدم برای دوستان. حاجی گفته بود که تشییع فرداست. تا اخر شب این در و آن در زدم اما اعلامیه ای ندیدم.

فردا صبح با خودم گفتم که امروز حتما دزفول یکی از تاریخی ترین تشییع جنازه ها را به چشم می بیند. گفتم مثل تهرانی ها که برای حاجی بخشی چه غوغایی کردند ، دزفول هم عاشورا می شود. مردی عروج کرده است که از هر زاویه ای که نگاهش می کنی برتر است و والامقام. در کسب و کار . در دین داری. در خدمت به خلق. در اطاعت از ولایت. 8 سال هم در شهر زیر موشک ها جهاد کرده است و هم در جبههرو بروی دشمن. سال ها در میدان جهاد اکبر جنگیده است و عارفی است و سالکی برای خودش.

منتظر بودم که شهر به هم بریزد. شهر غوغا شود. شهر پرشود از بنرهای بزرگی که عکس ملامهدی از بین آنها به من لبخند بزند. منتظر بودم قیامتی شود و غوغایی. مثل همان روزهایی که شهید می آوردند دزفول. مثل همان روزهایی که موشک می زد و شهدای موشکی را دفن می کردند.

اما از خانه که زدم بیرون ، تمام ذهنیت هایم به هم ریخت. هیچ خبری نبود. همه چیز آرام بود و عادی.  باورم نمی شد. اما گفتم اشکال ندارد. داستان به یکباره اتفاق افتاده است. احتمالاً هنگام تشییع و بعد از آن رویاهایم به حقیقت می پیوندد.

گذشت تا ساعت 4 . با ماشین رفتم دنبال حاجی بهرامی. از دوستان ملامهدی بود. نزدیک مسجد جامع بود که گفتم حاجی! احتمالا در خیابان امام الان جایی برای پارک نیست. ماشین را بگذاریم توی محله قلعه و برویم عباسیه.

دوباره گفتم اول بروم سرکی بکشم ببینم اوضاع چطور است. در کمال ناباوری دیدم که خیابان امام خلوت تر از هر روز است. شاخ درآورده بودم.

رفتم پارکینگ آقامیر و دیدم که نزدیک عباسیه جمعیت کمی حضور دارند. پیاده شدم. هنوز باورم نمی شد تشییع مردی بزرگ ، دلاوری راستین و عارفی سالک اینقدر غریبانه باشد.

ملامهدی را آوردند. حتی پرچم ایرانی که انتظار داشتم به پاس دلاوری هایش در جنگ روی تابوتش باشد نبود.

صدای شکستن دلم را خودم شنیدم. بقیه را نمی دانم.

شروع کردم به عکس گرفتن.

رفتیم شهیدآباد. جمعیتی هم آنجا بودند. نماز خوانده شد و ملامهدی روی دوش مردم می رفت سمت خانه ای که سالها با عمل صالح فرش کرده بودش. چشم دل نداشتم اما به یقین ملائکه بودند و به همراه مردم تشییع می کردند این پیر عارف را.

با اینکه جمعیت به نسبت کم هم نبود ، اما من فقط دلم از این گرفته بود که چرا خیلی ها که باید می بودند نیستند؟

آخرخیلی ها برایشان مهم نبود، خیلی ها نمی شناختند ملا مهدی را وخیلی ها اصلاً خبردار نشده بودند و این خبردار نشدن ها هم به لطف تبلیغات آقایان بود.

با خودم می گفتم : خدایا مسئولین چرا برای ملامهدی کم گذاشتند؟ او که برای مردم کم نگذاشت؟

حتی خبری از دوربین های صدا و سیما هم نبود.

غربت موج می زد.

گمنامی به اوج خود رسیده بود.

در دل فریاد زدم.

خدایا

مگر فقط فوتبالیست ها و هنرپیشه ها و خواننده ها  مهم اند.

که ظاهرا هستند.

حال اگر ملامهدی یکی از این ها بود

غوغا می شد.

اوج مصیبت به بیست و سی هم می رسید.

مثل همان فوتبالیستی که تصادف کرد و شکستگی سرش ، سه چهار روز صدا و سیما راعزادار کرد.

یا اگر ملامهدی اهل سیاست بود و یا پستی داشت و میزی ، به نسبت طول و عرض میزش ، طول و عرض بنرهای وامصیبت بیشتر بود و وسعت تشییع نیز هم.

دسته گل ها بود که با پول بیت المال یکی از یکی بزرگتر برای شادی روح مرحوم و آرامش خاطر بازماندگان می آمد.

رسانه ها بودند که چپ و راست فریاد برمی آوردند که وامصیبتا . . . چه میزی داشت. بزرگ بود و عریض.

آنگاه دوربین بود که می آمد و خبرنگار بود که می رفت.

فریاد زدم :

ملا مهدی. باز هم مردم از مسئولین جلو ترند. ببین هر کس که به گوشش رسیده است به پا نه، که به سر آمده است.

خیلی ها خبر ندارند و خیلی ها . . .

پیر سالک!

تو که به میز کاری نداشتی.

تو برای مردم بدون میز عزیز بودی و میزدارها را بی خیال. نتوانستند از میز دل بکنند و برسند به تشییع تو یا اینکه پرده تسلیت بفرستند.

آخرآنان برای هزینه کردن یک پرده تسلیت برای تو ، دغدغه بیت المال دارند که نکند خدای نکرده بیت المال مسلمین هدر برود. این بود که ننوشتند. نه اینکه فکر دیگری بکنی ها. ناراحت نشوی. آخر کمی جای شبهه داشت که از پول بیت المال پرده بنویسند یا نه. آخر تو جزء مسئولین و وابستگان و سایر بستگان که نبودی. پرده تسلیت بر درب خانه محقر تو را هم که درآن کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک نه کسی می دید و نه دوربینی ثبت می کرد.

همانطور که دفن کردنت در قطعه صالحین برای خیلی ها محل اشکال بود که ظاهرا صالح بودن هم کمی ارتباط دارد با میز.

ملا مهدی! ما را ببخش که نه در زمان حیات تو قدرت را شناختیم و نه هنگامه ممات تو.

روزگار است دیگر ملامهدی.

می دانم که تو خم به ابرو نمی آوری و مثل همیشه که می گفتی راضی ام به رضای خدا باز هم راضی هستی.

ما باید خجالت بکشیم که گوهری چون تو را پاس نداشتیم

ملا مهدی ما را ببخش برای همه چیز.

تو گفتی اگر پایم درد کند و آخ بگویم از نارضایتی است. اخ نمی گویم که خدایم را خوشحال کنم.

پس الان به پاس همان رضایت ها ، یقین دارم مهمانی بر سفره نعمت الهی ، ما را دعایی کن.

این مسئولین را هم که برایت کم گذاشتند، ما به خدا واگذار می کنیم.

این را هم بگویم

حرف امام یادمان نرفته است. همان امامی که تو مدام می فرمودی : ( صدقه سرش بام).

فرمود : اگر مسئولین کوتاهی و مماشات کردند، ملت انقلابی خود اقدام کند.

ملامهدی

سالهاست که از مسئولین ناامیدیم و تازگی ها فهمیده ایم که باید خودمان فکری بکنیم .

برای چهلمت می دانیم چه کنیم. دیگر منتظرشان نمی مانیم.

روحت شاد و قرین رحمت الهی باد.



قسمت دوم :


یاد یار مهربان



 

20 تومان هم سنگی دارد

نخود کیلویی 200 تومان است. زن 20 تومنی را که دارد توی دستش مچاله می شود ، به ملامهدی نشان می دهد و می گوید : « می شود 20 تومان به من نخود بدهی؟». ملامهدی سرش را بالا می آورد و می گوید : «خواهرم ، چرا خواسته ات را اینگونه مطرح می کنی؟ بگو 20 تومان نخود بده. 20 تومان هم برای خودش یک سنگ ترازو دارد». با لبخند 100 گرم نخود وزن می کند و به زن می دهد.

 

به من ظلم نکن

زن پس از خرید منتظر است بقیه پولش را بگیرد. ملامهدی دارد دنبال پول خرد می گردد تا بقیه پولش را بدهد. زن عجله دارد و بدون اینکه نیاز به کبریت داشته باشد، می گوید:«باقی پولم را کبریت بده» و در کمال تعجب ملا مهدی می گوید :«نه خواهرم تو کبریت نمی خواهی. الان بقیه پولت را می دهم» . با هر مشقتی پول خرد جور می کند و به زن می دهد و می گوید :«حالا اگر کبریت می خواهی پول بده به تو کبریت بدهم » و زن می گوید نیاز ندارم. ملا مهدی می گوید : «دیدی گفتم کبریت نمی خواهی، چرا می خواستی در حق من ظلم روا کنی؟ و به جای پولت به اجبار جنس دیگری ببری»

 

 

مقاش

باز هم شیطنت جوان­های محله گل کرده است. رفته اند و عکس یکی از خوانندگان زن را انداخته اند توی مغازه اش و از دور نگاه می کنند. ملامهدی  مقاش[1] را بر می دارد. لبه عکس را با آن می گیرد و از مغازه می اندازد بیرون. حتی به آن دست هم نمی زند.

 

 

عدالت

وزن پاکتی را که درآن جنس می ریزد محاسبه می کند. یک پاکت مثل همان در کفه ای که وزنه ها را قرار می دهد می گذارد تا وزن پاکت هم محاسبه شده باشد.  به قول دزفولی ها قضای پاکت را هم می گیرد.

 

  

سنگ و چوب نمی فروشم.

نخود و لوبیا و عدس و . .  را پاک می کند و سنگ و کاه و چوب را ازشان جدا می کند برای فروختن. می گوید من پول نخود و لوبیا می گیرم. حق ندارم سنگ و چوب به مردم بفروشم.

 

 

کم فروشی

بسته های ماکارونی 900 گرمی را قبل از فروختن وزن می کند. اگر بسته ماکارونی وزنش از 900 گرم کمتر باشد، یک بسته پلمب را باز می کند و از ماکارونی های آن می گذارد روی بسته ای که وزنش 900 گرم نیست. می گوید : کارخانه کم فروشی کرده است ، من که نباید این کار را بکنم.

 

 

امربه معروف

نمونه عملی امر به معروف و نهی از منکر است. به زنان و دختران بی حجاب و بدحجاب جنس نمی فروشد. اول به آنها تذکر می دهد که خواهرم چادرت را درست کن و یا موهایت را بپوشان و جالب اینجاست که حرفش را به جان می خرند. آنگاه که حجابشان را درست کردند ،  بهشان جنس می فروشد.

 

کفه ترازو

پول از دست زنان و دختران نمی گیرد. کفه ترازو را بلند می کند تا مبلغ مورد نظر را در کفه ترازو قرار دهند و باقیمانده پولشان را در کفه ترازو می گذارد و بهشان می دهد. اگر این وسط زنی دستش پوشیده نباشد به او تذکر می دهد.

 

گره گشا

دو نفر که معلوم است اهل دزفول نیستند دارند در بدر دنبال ملامهدی می گردند. از چند نفری سوال می کنند ، اما کسی او را نمی شناسد . تا می رسند توی خیابان امام خمینی. یک نفر که ملامهدی را می شناسد آدرس خانه او را به شان می دهد. اما کنجکاوانه قضیه را دنبال می کند و می فهمد که اینها از اصفهان آمده اند. برای یکیشان مشکلی پیش آمده و در خواب دیده است که شخصی به او گفته است اگر می خواهد مشکلش حل شود به دزفول برود و سراغ فردی به نام ملامهدی را بگیرد. گفته است که او از یاوران امام عصر(عج) است .

 

حق الناس

 در رعایت حق الناس بسیار دقیق است. در نوجوانی با میخ ، خط انداخته است روی دیوار خانه یک بنده خدایی. بزرگتر که می شود ، می رود و حلالیت می طلبد و برای جبران مافات می رود و از کوره آجر پزی تعدادی آجر می خرد و به صاحبخانه می دهد.

 

شوق حضور

امام خمینی(ره) که حکم جهاد می دهد ، کرکره مغازه را می کشد پایین .می رود پیش سردار رئوفی و از او می خواهد تا اعزام شود و می رود منطقه .کرخه ، جفیر ، کردستان و . . .

یک روز در مسیر حرکت به سمت منطقه شروع می کند به گریه کردن.از او علت را که می پرسند، شور و شوق بیش از حدش را دلیل اشک هایش عنوان می کند.

 

خدمت

در منطقه هر کاری از دستش بر بیاید می کند. وقتی که دیگر دستش به جایی بند نیست ، به بچه ها می گوید: من که بیکارم. بگذارید لباس هایتان را برایتان بشویم

 

دیدار ارواح

این اواخر  حالش زیاد خوب نیست. افتاده است توی بستر. خیلی ها که باید به او سر بزنند سر نمی زنند. اما به دخترش کفته است ، ارواح زیادی به او سر می زنند و با او صحبت می کنند.

 

زیارت

یک هفته قبل از وفات ملامهدی ،  سرهنگ غلامحسین سخاوت ، در خواب می بیند که مقام معظم رهبری تشریف آورده است دزفول. می رود نزدیکی های مسجد جامع به استقبال ایشان و می پرسد :« آقا خیر است. تشریف آورده اید دزفول؟ » و آقا به ایشان می فرماید برای زیارت ملا مهدی آمده ام. آدرس خانه اش را می دانی. می گوید : رفتم و آدرس خانه را نشان دادم. آقا یک ساعتی پیش ملامهدی ماند و با هم حرف زدند و زمانی که آقا رفت ملامهدی مدام استغاثه می کرد و می گفت: آخر مگر من که هستم که آقا مرا قابل دانسته و به ملاقاتم آمده است؟ مدام خدا را شکر می کرد و آرزو می کرد که انقلاب اسلامی به ظهور حضرت ولی عصر متصل شود.

حاج غلامحسین بیدار می شود و مات این خواب است تا اینکه  خبر مسافر شدن ملامهدی را به او می دهند .

 

 

بزرگ شهدا

چند شب قبل از وفاتش مادر یکی از شهدا توی خواب فرزند شهیدش را می بیند که بسیار خوشحال است. از او علتش را می پرسد و می گوید :«بزرگ شهدا دارد می آید پیشمان. مادر حتما بروی و توی مراسمش شرکت کنی» و او  می ماند که منظور پسرش در خواب از بزرگ شهدا کیست؟ تا روزیکه می فهمد ملامهدی دار فانی را وداع گفته است

 

 

رفع عذاب

هنگام دفنش مردی می گفت : خوشا بحال قبرهای اطراف ملا مهدی. شاید خداوند به خاطر ملامهدی، عذاب احتمالی را از قبرهای اطرافش بردارد. . . .

 

یار امام

بعد از دفن ملامهدی ، مردی سرش را گذاشته بود پایین و آرام اشک می ریخت. می گفت همیشه فکر می کردم ملامهدی تا ظهور آقا باشد. اما می دانم که با ظهور برمی گردد و دوباره اشک می ریزد . . .

 .

 



[1] انبر مخصوص جابجا کردن ذغال های گداخته




قسمت سوم


وداع به روایت تصویر












قسمت چهارم:


نوای دلنشین یار


Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4

خواستم از حرف ها و نصایحش برایتان بنویسم دیدم که هیچ قلمی به زیبایی کلام خودش نیست. پس صدای ملامهدی را گذاشتم برایتان. دلتان خواست دانلود بفرمایید. ( فایل ها به صورت فشرده می باشد)


دانلود 15 کلیپ صوتی کوتاه از نصایح ملامهدی   ظرفیت 9 مگا بایت


دانلود کلیپ صوتی نصایح ملامهدی  زمان :22 دقیقه   ظرفیت  15 مگا بایت




شهید حمید سوداگر

 تماشای وصال



خیلی با هم انس و الفت داشتیم. هم برادر بودیم و هم همرزم و همسنگر. حتی همزمان در یک روز ازدواج کردیم. محمود، جانشین اطلاعات عملیات لشکر 7 ولیعصر(عج) بود و من مسئول اطلاعات قرارگاه. دوست نداشت کسی احساس کند دارد از موقعیتی که من دارم ، بهره ای می برد. به همین دلیل توی منطقه که بودیم زیاد به من سر نمی زد. بارها می شد که از این سرنزدن هایش شکایت می کردم و او آرام و متین پاسخ می داد:« اینطوری بهتره»

مرخصی هایمان هم با هم نبود و لذا توی شهر هم نمی دیدمش.

 گاهی که در کار شناسایی گیر می افتادم ، به دادم می رسید. شناسایی هایش حرف نداشت. ترس و اضطراب توی وجودش نبود.

در عملیات کربلای 5 ، مدت ها می شد که از او خبری نداشتم.  فاصله نیروها از هم بسیار کمتر از سایر عملیات ها بود. بطوری که با چشم خط مقدم دیده می شد و مقرهای فرماندهی هم معلوم بود. فاصله بین قرارگاه لشکر و قرارگاه سپاه چند دقیقه ای بیشتر نبود.

 

رفته بودم ساحل اروند تا به خواسته­ آقامحسن، جنوب رودخانه را هم شناسائی و به دنبال معبر بگردم. حدود ساعت 4 عصر بود که رسیدم قرارگاه. اولین نفری که به من رسید گفت: «محمود کارِت داشت». تعجب کردم. محمود مدت ها بود سراغی از من نگرفته بود. تعجب و پس از آن نگرانی من زمانی بیشتر شد که شنیدم محمود چهار پنج بار آمده و سراغ مرا گرفته است. از هر کس هم می پرسیدم چکار داشت؟ جر پاسخ «نمی دانم» نمی شنیدم.

این رفتار محمود سابقه نداشت. با خودم گفتم حتماً اتفاق مهمی افتاده است. لحظات برایم به کندی و با اضطراب سپری می شد.

موتور سواری دیدم که از دور به سمتم می آید . نزدیک تر رسید. محمود بود. با یک چفیه پیچیده شده دور سرش ویک عینک بزرگ موتور سواری. یک کلاه آهنی عراقی هم گذاشته بود روی سرش.

کنارم ترمز کرد و عینکش را برداشت و لبخند زنان سلام کرد. سر و صورتش پر از گرد و غبار بود. جواب سلامش را دادم و بلافاصله گفتم :

- محمود! چه اتفاقی افتاده؟

- مگه اتفاقی باید بیفته؟

- آخه کی سراغ ما رو گرفتی که این دومیش باشه؟

- حالا دیگه

- حرف بزن ، برا نیروها اتفاقی افتاده؟

- نه . .

و من پی درپی می پرسیدم : کسی شهید شده؟ برا خانواده اتفاقی افتاده ؟ مرخصی می خوای بری ؟ کسی نامه ای آورده ؟

و محمود با همان قیافه خندانش در برابر تمام سوالاتم می گفت: «نه»

گفتم : پس چته امروز این همه اومدی و رفتی؟ 

-  هیچی . . .  اومدم فقط ببینمت.

- عجب ، یادت اومده برادری داری؟

- همینه که هست.

- جون داداش بگو ببینم چی شده؟ چرا لفتش می دی؟

- والله باالله هیچی نشده . دلم می خواست بیام ببینمت و برم. همین. دلتنگت بودم می خواستم بیام ببینمت. هواتوکرده بودم.

من متعجب محمود را نگاه می کردم.

از موتور پیاده هم نشد. دستش را دراز کرد و گفت : کاری نداری؟ من برم .

- راستی راستی می خوای بری؟

- آره ، تا دیر نشده باید برم.

- کجا؟

- گفتم که . .  کار دارم. باید برم

- چه اومدنی ؟ . .  چه رفتنی . . .؟

- اینه دیگه. اگه ناراحتی برگردم؟

- تو که خودت داری برمی گردی؟

و او راهش را گرفت و رفت. چشم از موتورش بر نمی داشتم. سرم پر بود از علامت سوال. لبخندش ، قد و قامتش ، انگار این بار برایم متفاوت بود.

از دور دیدمش که رسید به مقر خودشان. موتور را کناری گذاشت و قدم برداشت به سمت سنگر. هنوز داشتم نگاهش می کردم . خم شد . فکر کنم خواست بند پوتین هایش را باز کند.

ناگهان انفجار گلوله ای در چند قدمی محمود تصویر را برایم پر کرد از گرد و غبار .

تمام سوالات توی ذهنم را همان دم پاسخ گرفتم. نیاز نبود کسی به من خبر بدهد که محمود سالم است یا زخمی و یا . . .

جواب را خودم می دانستم.

هنوز تصویر لبخندهای چند دقیقه پیش محمود پیش چشمانم رژه می رفت.

 


راوی : شهید حاج احمد سوداگر

شهید سید رضا پور موسوی

                

 یک شب پیمان شکستی

 


من و سید با هم صیغه برادری خوانده بودیم. یکی از عهدهایی که با هم بسته بودیم این بود که هر روز  برای همدیگر دعا کنیم. اربعین بود. آن ایام روز اربعین برای عزاداری می رفتیم شوش. تازه از شوش برگشته بودیم که سیدرضا را دیدم. پس از سلام و احوال پرسی ، برگشت سمت من و با لبخند گفت :

«برادر! خوب بر سر عهد و پیمانمان ماندی. مگر قرارنبود هر شب برای هم دعا کنیم؟»

با تعجب گفتم: «سید! من بر سر عهدمان بوده ام. هر روز برایت دعا کرده ام»

گفت : «نه برادر! در این مدت ، تو یک شب برای من دعا نکرده ای»

تا سید گفت : «یک شب!» تصویر آن شب مسجد امیر المومنین از پیش چشمانم رژه رفت. سید درست می گفت.

یک شب داشتم در مسجد امیر المومنین نماز مغرب و عشا می خواندم. تازه نمازم تمام شده بود که یکی از دوستان گفت شخصی بیرون مسجد با شما کار دارد. هنوز نه تسبیحاتی خوانده بودم و نه تعقیباتی. گفتم کمی صبر کند اما ظاهراً عجله داشت. رفتم بیرون مسجد و پیگیر کار آن بنده خدا شدم و دعا و تعقیبات را فراموش کردم.

.

.

.


سرم را بلند کردم و زل زدم توی چشم های سید. براستی که سید عارف بود.






وصیت نامه شهید سید رضا پورموسوی


بسم الله الرحمن الرحيم

الْحَمُدلِلّهِ الّذي هَدانا لِهذا و ما كُنا لِنَهْتَدِيَ لَولا اَنْ هَدينُا الله

اشهد انّ لا اله الا الله ، وَاشهدانّ محمّداً رسول الله واشهدان عليّاً ولي الله وان ائمة المعصومين اوصياء رسول الله

اِنَّ الَّذينَ يَشْتَروُنَ بِعَهْدِ اللهِ وَ ايمانهِمْ ثَمَناً قَليلاً اُولئكَ لاخَلاقَ لَهُمْ في اْلاخِرَةِ وَلايُكَلِمُهُمُ اللهُ وَلايَنْظُرُ اِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيمةَوَلايُزَكّيهِمْ وَلَهُمْ عَذاب‏‏ٌ اَليمٌ * ال عمران*

 

حمد و سپاس  خداوندي را كه نعمت و رحمتش را برما ارزاني داشت و به ما شناساند ، باشد كه در طريق عبوديتش بنده ايي شاكر و صابر باشم . انشاء الله

مرا عهد و پيماني بود با ولايت علي بن ابيطالب عليه السلام در غدير خم و آه و ناله اي از بيت الاحزان فاطمة زهراءقره العين الرسول در سينه .

صداي فراخواني رسول اكرم براي بيعت با ولايت علي عليه السلام در غدير و فرياد فرياد خواهي حسين عليه السلام در كربلا در گوشم طنين انداز بود و حالا فرزند فاطمة زهراي اطهر مرا براي تجديد بيعت با ولايت علي عليه السلام مي خواند . آيا اجابت نكنم ؟ نه والله كه اجابت نمايم .

بر طريق خونين ولايت علي عليه السلام كساني بودند كه بر عهد و پيمانشان وفا نمودند و ايستادگي كردند و حالا ما ميراث دار آن شهيدان شده ايم ، پس با هم اقتدا به راه سرخ شهيدان مي كنيم و دست برنمي داريم .

مِنَ الْمُؤْمِنينَ رِجال‏ٌ‌صَدَقُوا مَاعاهَدوُ اللهِ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضي نَحْبَهُ‌ وَ مَنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِر وَمابَدَّلُوا تَبْديلاً  - 23 احزاب

و اگر قرار است كساني بر اين طريق پايدار باشند و به عهد خود وفا نمايند اولاترين و سزاوارترين كسان بني هاشم مي باشند كه همة وجود خويش را فدا سازند .

آنچه را كه در خاتمه سزاوار مي بينم تذكر دهم اين مي باشد كه اگر در طول و مدت همنشيني هائي كه با بعضي از دوستان و برادران داشته ام و از آنها خواسته ام كه برايم حرف بزنند دربارة بعضي از مسائل و يا اينكه من براي آنها مطالبي را بيان داشته ام نه قصد داشته ام خداي ناكرده آنها را حقير سازم و سرزنش نمايم و نه اينكه بخواهم بر آنها فخرفروشي و اظهار دانائي و خود بيني نمايم بلكه فقط و فقط توجهم اين بوده كه اصلاحي در اعمال صورت بندد و اين در نظرم بوده كه  «  يااَيُّهّا الَّذينَ امنَوا اَتّقوُا اللهَ وَ قوُلوُا قُوْلاً سَديداً  يُصْلِحْ لَكُمْ اَعْمالَكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنوُبَكُمْ وَمَنْ يَطِعِ اللهَ وَرَسُولَهُ فَقْدفازَفَوْزاً عَظيماً » --71/70 احزاب

و از خداوند متعال مي خواهم كه اعمال ناقص و نارساي ما را خود به كمال برساند با رحمتش با ما معامله نمايد و ما را محروم از عنايت و توفيقش نسازد . انشاء الله .

و از خداي عزوجل خواهانم كه خودش جزاي زحمات پدر و مادرم را بدهد كه او اجر و ثواب بغير حساب مي دهد .

رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ اِذهَدَيْتَناوَهَبْ لَنا مِنْ لَدُئْكَ رَحْمَةً اِنَّكَ اَنْتَ الْوَهّاب .

         66/8/21 ماووت عراق   


دانلود کلیپ خاطرات مادر شهید سیر رضا پورموسوی 1


دانلود کلیپ خاطرات مادر شهید سیر رضا پورموسوی 2



شهید حسین بیدخ 1


آشنایی :

نام : حسین  

نام خانوادگی : بیدخ

تولد : 1342- دزفول

شهادت : دوم فروردین 61 عملیات فتح المبین

 

تصاویر ، دست نوشته ها ، وصایا و فیلم مصاحبه


دست نوشته ها

زندگی را از من دزدیده ای!

لاله هاي سرخ بي دست و پا مشتها گره كرده ، دهانها باز ، چشمها بينا رو به آسمان  . در گوشه اي از اين صحرا در كنار يك نهر در سكوت فرياد مي زنند كه :

 برادر، اين نبرد در اينجا به پايان نخواهد رسيد ، نبرد ما نبرد هميشة تاريخ است ، تا ظلم هست جنگ هست و تا جنگ هست  ما هستيم .  برادر ، رفتن ما رفتني براي حركت توست .

برادر ، ميروم تا تو بيائي ، اين راه اگر بي ياور بماند زندگي را از من دزديده اي .

  

من زنده ام اما به یک شرط !

من زنده ام ، در مرگ نيز زنده ام . اما برادر، زندگيم و حاضريم به يك سِرُم است . سِرُمي كه مبدأش بدست توست . سِرُمي كه رفتن ميخواهد ، شدن ميخواهد ، رفتني كه توقفي ندارد و توقفي كه جز مرگ من هديه اي ندارد .

 

فراموشم مکن

از دردي بزرگتر در هراسم ، از رنجي بزرگ در وحشتم . از اينكه برايم بِگِريي يا بخندي بي خيالم . اما از اينكه فرداها ،در كوره راهها در شاديها ، در جشنها ، در مسير بزرگ زندگي بدست فراموشيم سپاري در وحشتم . وحشتي كه زندگي را برايم مرگ مي كند و آخرت را نيز برايم دنيا .

 

               حس می کنم شهیدان روزی از یاد می روند!

برادر چيزي نداشتم ، پيامي نداشتم ، اما با رفتنم از دردي بزرگ بر خود مينالم ، حس ميكنم فرداها ، در راهها وقتي زمان گذشته را از ياد مي برد و آينده فراموشكدة گذشته ميشود شهيدان از ياد ميروند .

 

یاد من راه من است

اينكه ميگويم از يادم مبر ، برادر منظورم اين نيست كه گورستان را منزلگاه من بداني و هر شب جمعه در آنجا حاضر شوي و گريه كني ! برادر ، ياد من راه من است .

 

پیشگویی !

از اينكه فرداها اينهمه خون برادرانم كه نويد دهندة هزاران لاله در بهاران فرداست ، از ياد رَوَد بيمناكم . از اينكه فرداها به ضعيفان نَرِسَند ، ثروتمندان  مالكان زمين شوند ، ضعيفان درد كشيدگان روزگار گردند ، شهيدان از ياد رفتگان شوند ، خون شهيدان به استهزاء گرفته شود ، زندگي در آن دنيا برايم تار ميشود .

 

وصایا


یک دلیل ، هزار دلیل

آنان كه به هزاران دليل زندگي مي كنند نمي توانند به يك دليل بميرند و آنان كه به يك دليل زندگي مي كنند به همان دليل نيز مي ميرند .

 

دوربین فیلمبرداری خدا

دوربين فيلمبرداري خدا را كه هيچگاه نديدم، حالا ديدم . گويي فرشتگانِ  مأمور ، در حال گرفتن فيلم از مايند، برادرم چنان زندگي كن كه هميشه دوربين خدا را در حال گرفتن فيلم از خود ببيني .

 

خواهرم ! حجاب!

خواهرم ، حجاب تو سنگري آغشته به خون من است ، مي دانم ، بالا تر از آنهايي كه سفارش به پوشش و حجاب ترا كنم ، ولي بدان تفنگي كه در دست من است چادري است كه بر سر توست ، اگر ميل به حفظ  سلاحم داري چادرت را سلاحم بدان .

 

تفسیر امام خمینی (ره)

نمي دانم تو اورا چه ميداني ؟ من اورا مسلماني مجاهد ، مجاهدي مؤمن ، مؤمني عابد ، عابدي سركش ، سركشي متواضع ، متواضعي پيروز ، پيروزي ساكت ، ساكتي خروشان ، و خروشاني ساكت مي دانم ، اورا دعا مي كنم تو نيز اورا دعا كن .

 

بمب باش!

سعي كن هميشه بمبي باشي تا هر كجا خواستي ضامن آنرا بكشي و هزاران كثيف را كه زندگي براي آنها چيزي جز نفس كشيدن نيست، راحت كني .

 

عجیب است!

عجيب است حال انسانهائي كه مي دانند مي ميرند و مي دانند محاكمه و به بند كشيده خواهند شد اما باز نشسته اند و دست بر روي دست ، مي خورند و مي خوا بند وآسوده و بي خيال !

-----------------------------------------------

دانلود فیلم مصاحبه عارف شهید حسین بیدخ

-----------------------------------------------



خاطرات


مملکت پس از جنگ دکتر و مهندس می خواهد

او كتابهاي درسي اش را با خودش به جبهه آورده بود و در فرصتهاي بدست آمده به حل تمرين مي پرداخت . به او گفتم :   حـسـيـن جان  ، حالا چه وقت درس و مشق است ؟ او خيلي جدي به من گفت : درست است كه آرزوي شهادت دارم. امّا من از خواست خداوند اطلاع ندارم ، شايد مشيّت خداوند خلاف خواست ما باشد . بايد فراموش نكنيم كه اين مملكت آينده دارد ، پس از جنگ بايد نيروهاي حزب الهي سُكاندار عرصه هاي كار و تلاش باشند.مملكت پس از جنگ دكتر و مهندس مي خواهد . ما بايد همه چيز را در نظر بگيريم .

 

  کمترین فرصت

كوله پشتي حـسـيـن به هنگام اعزام به جبهة دالْپَري پر از كتاب بود ، علت آنرا پرسيدم حـسـيـن در جواب گفت :‌ دالپري جبهة نسبتاً راكدي است و فرصتهاي زيادي پيش مي آيد و من سعي مي كنم كمترين فرصت را از دست ندهم .

 

لیست قبولی های بهشت

وقتي با يك پتوي سياه از گوشه اي از محوطة تاريك پادگان با احتياط خود را به آسايشگاه مي رساند ، وقتي تلاش مي كرد چشمان پف كرده و قرمز خود را از دوستانش بِدُزدد ،  خيلي ها پيش بيني مي كردند كه در ليست قبولي هاست . 

 

نویسنده

فن بيان و شيوايي كلام   حـسـيـن   هر شنونده اي را مجذوب خود مي كرد ، توانايي فوق العادة او در انتقال مفاهيم موجب شد تا پس از عمليات طريق القدس ، بعنوان سخنگو و پيام رسان دفاع مقدس از طرف بسيج دزفول به تهران اعزام شود و در دبيرستانهاي متعددي براي دانش آموزان به ايرادسخن بپردازد . به گفتة برادراني كه ايشان را همراهي مي نمودند ،   حـسيـن   ، دفاع و مقاومت جانانة مردم ، امداد و نصرت اللهي و جلوه هاي ويژة عمليات فتح بستان ( طريق القدس ) را در قالب جملات بسيار شيوا و جذاب بيان مي نمود  .

 

حسین فقط بنویس

از قلم پر توان او اطلاع داشتم و گمانم براين بود که در اين عمليات عاقبت  از استغاثه هايش نتيجه خواهد گرفت . از اين رو تا  از او خواهش كردم تا مي تواند بنويسد .

بعد از نماز ظهر متوجه شدم  كه   حـسـيـن   يكي از نوشته هايش را كامل كرده است ، از او اجازه خواستم و نوشته اش را خواندم ، تبارك اله بسيار زيبا نوشته بود . به او گفتم . حـسـيـن جان ،  اين مقاله را يا خودت بايد براي بچه ها بخواني يا اجازه مي خواهم خودم بخوانم .

عصر همانروز در جمع نيروهاي دسته مقالة حـسـيـن را خواندم . از جمع سـي چهـل نفري حاضـر هـيچكـدام جز خودم بـاور نمي كرد كه اين مطلب را حـسـيـن بـيـدخ   نوشته است . ظـاهر معـصوم ، آرام ، بـي سر و صـدا و بـي ادعـاي او همـراه بـا جـثة ضعـيف و چهرة بسيار جوان او همه را غافلگير كرده بود . بچه هـا تـشويق و تـحـسـين و تـعـجـب خود را پنهان نمي كـردنـد و جـمـلـگـي درخواستشان اين بود كه   حـسـيـن   را آزاد بگذاريد تا بنويسد .

شهید حسین بیدخ 2

و این قصه همیشگی من است با تو. . .

 

 

همه چشم ها دارند مرا نگاه می کنند و من تو را و تو نمی دانم کجا را .

و این قصه همیشگی من است با تو.

آنگاه که می آیم تا تو را ببینم و تویی که همیشه نگاهت را از من می گیری.

همینطور دور این سنگ می چرخم تا شاید در زاویه نگاهت قرار گیرم و چه تلاش بیهوده ای ست این کار.

عجیب است که هر بار هم امتحان می کنم این کار را.

شاید امید دارم زاویه نگاهت را کمی به سمت من تغییر دهی.

و چه امید محالی است این آرزو.

و اگر نگفته بودی که شب های جمعه کنارت بیایم ، به همان روز های دیگری که به تو سر می زنم ، اکتفا می کردم.

آن ساعت هایی که چشم هایی که مرا نگاه می کنند ، دیگر نیستند. و فقط من می مانم که تو را نگاه کنم و تو می مانی که خیره شوی به همانجایی که 17 سال است خیره هستی.

البته توفیر زیادی هم ندارد. این روزها شب های جمعه هم خلوت است. چشم هایی که مرا دید می زنند هم کمترند. اصلاً شبهای جمعه هم شده اند مثل باقی ایام.

کلاً اینجا خلوت است.حسین

همان شده است که گفتی. همان حسی را که نوشتی. تو گفتی احساس می کنی ولی من سالهاست که یقین دارم تو یقین داشتی و ان احساس نبود.

آنجا که گفتی حس می کنم فرداها ، در راه ها وقتی زمان گذشته را از یاد می برد و آینده فراموشکده گذشته می شود، شهیدان از یاد می روند.

خلوتی اینجا را فعلا بی خیال.

حرفم حرف دیگری بود.

داشتم از نگاه می گفتم . از نگاه تو که سال هاست از پشت همین قاب شیشه ای جایی را می نگرد که من نمی دانم.

پس من این وسط چه کاره ام؟

آخر مهمان با مهمان چنین می کند؟

آن هم 17 سال؟

همین کارهای توست که خیلی ها دیوانه ام می خوانند.

اینکه کنارت بیایم و مدام دور همین سنگ بچرخم تا چشمت بیفتد توی چشمم و افسوس که 17 سال است نمی افتد.

اینکه بیایم ، و حرف بزنم با این سنگ ، با این قاب ، با این چشم هایی که مرا نگاه نمی کند.

خسته ام کرده ای حسین ، خسته.

خیلی

و وقتی من می گویم خیلی ، تو تمام خیلی های عالم را بریز روی هم تا برسی به خیلی من.

بگو من چه کنم؟

سهم من از تو چیست؟

من که روزهای بودنت نبودم تا ببینمت و امروز که هستم تو نیستی .

می گویند هستی ، و خدا گفته که هستی

و اگر هستی پس من چرا نمی بینم؟

اعتراض دارم حسین

اعتراض دارم

تا بودی دیدنت قانون و مقررات نداشت ،

تا بودی همه می دیدند.

نوبت به من که رسید ،آسمان تپید؟

باید بروم بگردم دنبال چشم بصیرت. دنبال دستی که پرده های دنیارا کنار بزند؟

باید آرزویی بزرگ باشد برایم تا یک شب تو را در رویا ببینم ؟

بنازم معرفتت را حسین.

چه تقدیری دارم من.

تا آن روز که روزها حماسه بود و جنون و شبها عرفان  بود و پرواز ، من نبودم.

و اکنون که من هستم باید 17 سال بال بال بزنم تا فقط ببینمت.

و برایم مگو که دیدن همیشه چشم نمی خواهد.

سرم را با این حرف و حدیث ها گرم نکن.

خودم خیلی بلدم از اینها.

 

 

کاری ندارم به اینکه به رفیقانت هم سر می زنی یانه؟

سراغی ازشان می گیری یا نه؟

اصلا آنها از تو سراغی می گیرند یا رفته اند و پشت پا زده اند به روزگار عاشقی شان.

حسین

به این هم کاری ندارم.

آخر آنها تو را دیدند. حتی یک روز ، یک لحظه

اما سهم من از تو چیست؟

همین اشکهایی که کنارت می ریزم ،

همین نگاهی که گاه از پشت پرده اشک تار می شود و همان نگاه تو را به انجا که نمی دانم هم نمی بینند؟

آخر خوش انصاف

حساب کرده ام اگر فقط نیم سانت چشمت را بچرخانی ، آن طرف سنگ که بایستم ، نگاهت می خورد به نگاهم.

17 سال آمدنم به این نیم سانت نمی ارزد؟

دیگر توی خواب دیدنت پیش کش و در بیداری دیدنت . . . چه بگویم.

لابد باید انطوری باشد.

عجب تقدیری دارم من.

17 سال است که نه به گریه هایم اهمیت می دهی و نه خنده هایم را.

گاه احساس می کنم که اصلا نیستم.

اگر هستم و اگر تو هم هستی پس چرا الان همه چشم ها دارد مرا نگاه می کنند و من تو را و تو نمی دانم کجا را.

گفتی می روم تا تو بيائي ، اين راه اگر بي ياور بماند زندگي را از من دزديده اي .

من که آمده ام ، پس تو کجایی؟

شاید نیامده ام و فکر می کنم که آمده ام و تو به جرم اینکه زندگی ات را دزدیده ام ، نگاهم نمی کنی؟

اگر دزدیده ام بگو!

شاید دزدیده ام و خودم خبر ندارم.

نمی دانم.

گفتی زنده ای ، در مرگ نيز زنده ای . اما زندگی ات و  حاضريت به يك سِرُم وصل است . سِرُمي كه مبدأش را بدست من دادی. سِرُمي كه گفتی رفتن ميخواهد ، شدن ميخواهد، رفتني كه توقفي ندارد و توقفي كه جز مرگ تو هديه اي ندارد .

و من بارها آمدم تا سرم را بگیرم تا تو آن پایین زنده بمانی. شاید هم آن بالا نمی دانم

در مرگ زنده بمانی و بیایی پیش من . حتی یک لحظه.

خوش انصاف

دوستت دارم.

و اگر نبود این دوست داشتنت ، 17 سال پا پی ات نمی شدم و این همه چشم مرا نگاه نمی کرد و من تو را و تو . . .

و حسین من

فکر نکن دلتنگ بهشتم ویا ترس دارم از آتش وعده داده شده.

نه

دلم تنگ شماست.

ندیده عاشق شدن بد دردی است.

بهشت کنار شما بودن است

و جهنم است بهشت بی دیدارتان.

رفیقانتان دیدند و عاشق شدند و جا ماندند.

اما ندیده عاشق بشوی ، حساب و کتابش جداست.

ما ندیدم تو را و شما را

اما بدجور خرابتان شدیم

فکر نکن شعار می دهم

بهشت یعنی کنار تو بودن ، نه آن نهر ها و سایه سار درختان و حوری های موعود

که من به هیچکدامشان دل نبسته ام

 

و این دنیا هم دیگر لذتی برایم ندارد

حتی اوج شادیهایش دل وامانده ام را از تلاطم نمی اندازد

گفتی از اینکه فرداها ،در كوره راهها در شاديها ، در جشنها ، در مسير بزرگ زندگي بدست فراموشيت بسپارم در وحشتی . وحشتي كه زندگي را برايت مرگ مي كند و آخرت را نيز برايت دنيا .

من که فراموش نکرده ام . پس تو کجایی؟

شاید هم فراموش کرده ام و خودم خبر ندارم.

اما تا جایی که یادم هست فردای همان شبی که از سفره عقد بلند شدم ، با هم امدیم پیشت. یادت هست؟

پس ببین در شادی ها هم فراموشت نکردم؟

پس تو کجایی؟

کمی هم بفکر دل بی تاب من هستی؟

لابد هستی و من خبر ندارم.

کاش کمی یادت می آمد آنگاه را که رفیقانت می رفتند و تو می ماندی؟

چه حسی داشتی؟

نمی رفتی سر مزارشان و التماس نمی کردی که تو را هم ببرند.

تازه خوش انصاف

آن روزها که دروازه ای برای شهادت باز بود

و از تقدیر من امروز معبری تنگ

و اگر رفیقان تو ان روز سفارشت را کردند ، من 17 سال است که دست به دامان توام

کمی بیا و جای من باش

حجاب از چهره ات بردار یک لحظه

عطا کن فرصت دیدار یک لحظه

نمی بینی مگر عمری است دلتنگم

خودت را جای من بگذار یک لحظه

 

حسین

دنیای من با تو خیلی تفاوت دارد.

دارم خفه می شوم.

تو را به همان امام حسین قسم می دهم ، راه همان معبر تنگ را نشانم بده.

دنیای من همان شد که تو از آن می ترسیدی.

یادت هست

یادت هست گفتی از اينكه فرداها اينهمه خون برادرانم كه نويد دهندة هزاران لاله در بهاران فرداست ، از ياد رَوَد بيمناكم . از اينكه فرداها به ضعيفان نَرِسَند ، ثروتمندان  مالكان زمين شوند ، ضعيفان درد كشيدگان روزگار گردند ، شهيدان از ياد رفتگان شوند ، خون شهيدان به استهزاء گرفته شود ، زندگي در آن دنيا برايم تار ميشود .

 

امروز همان شد حسین.

دقیق همان که گفتی.

تو در عند ربهم یرزقون خدایت ، بین آن همه ملک و نهر و درخت زندگی برایت تار شده است

من چه کنم؟

کاش تکلیف مرا هم مشخص می کردی.

عجب تقدیری دارم من.

آدم های اطراف من ، به هزار دلیل زندگی می کنند و آدم های اطراف تو به یک دلیل زنده بودند و به همان دلیل هم رفتند.

حسین

من چه کنم؟

جای من بودی چه می کردی؟

خسته شده ام حسین

خیلی

و وقتی می گویم خیلی تو لازم نیست تمام خیلی های عالم را بریزی روی هم تا به خیلی من برسی.  خیلی من از ان هم بیشتر شده است.

حتی مرگ های دوره من هم با دوره تو فرق دارد.

مرگ دوره تو شهادت بود و مرگ دوره من . . .

بیا بحث را عوض نکنیم

من دنباله همان کوره راهم ، همان معبر تنگ . همان راهی که مرا برساند به جایی که شما هستید.

و مگر فقط آدم های دوره تو بعد از جنگ سه دسته شدند. دسته ای راه بی تفاوتی را در پیش گرفته و در زندگی مادی غرق شدند و دسته ای پشیمان شدند از دیروزشان و عده ای اندک ماندند سر قراری که با شما داشتند و اندک اندک دارند دق می کنند.

آدم های دوره من دسته دسته شده اند.

و دعا کن که اگر هنوز هم سر عهدم با شما هستم خداوند روزگار دق کردن ما را هم برساند.

و مگر من و نسل من حق دق کردن نداریم؟

و مگر دق کردن حتما برای از قافله جامانده های  شماست؟

پس حق و حقوق آنها که به قافله نرسیده اند چه می شود؟

لابد حق دق کردن هم ندارند.

حسین

اگر امروز اینطور حرف زدم ، دلیلش این بود که دیگر طاقت نداشتم فقط خیره شوم به تو و مرور کنم نوشته های این سنگ را و بنگرم به تویی که نگاهم نمی کنی و باز مثل 17 سال که در بغض گذشته است ، سکوت کنم.

 

حسین

من جوانی نکردم

تو و امثال تو هم در انقلاب و هم توی ان 8 سال جوانی کردید.

و به بهترین مرگ که فوق کل ذی بر بر ، حتی قتل فی سبیل الله رفتید.

و من مانده ام سال هاست به امید همان معبر تنگ.

 

و دیگر تنها امیدم این است که آقایم بیاید.

امیدم این است و آرزویم که اگر تا کنون جوانی نکرده ام ، در کنار آقایم جوانی کنم و روزگار جوانی کردم در کنار یار باشد.

هرچند حسی به من می گوید ، این هم تقدیر من نمی شود.

تازه فهمیده ام هرگاه که او بیاید ، تعدادی از شما به همراهش می آیید.

خوش به تقدیر شما و امان از تقدیر من.

شهید بشوید ، بروید عند ربهم یرزقون باشید و دوباره باز گردید تا شهید شوید.

شهادت پس از شهادت .

اما پس سهم من باز این وسط چه می شود؟

انگار تقدیر است تمام خوبی های عالم مال تو باشد.

حسین

این همه که گفتم باز هم چشم هایت نیم سانت نچرخید.

اشکال ندارد.

عادت کرده ام به این کارت.

اما اینبار فقط دعایم کن.

دعایم کن که جوانی کردم در ظهور فرا برسد

من دنبال همان معبر تنگم

شاید آقا که بیاید ، این معبر دوباره دروازه شود.

سید جمشید صفویان

امواج را برایم آرام کن ، سید

 

 

 

سلام سیدجان

این لفظ «سیدجان» را که می گویم شاید اجازه نداشته باشم که بگویم.

آخر لفظی است بین تو و نیروهایت

بچه های زلالِ بلال .

اما بگذار تا آخر این تکه پاره ها که دارم می گویم همین «سید جان» صدایت کنم.

احساس می کنم کمی خودمانی تر است.

و مگر نه تو همان سید رئوف و مهربان بلالی که همه از لبخندی می گویند که همیشه روی لبت بود.

الا آن شب آخر

که وقتی حاج مصطفی از آن شب گفت، بغضش را از اینکه تو دیگر لبخند نزده ای حس کردم.

از اینکه تو دیگر همان سید قبلی نبودی

همان سیدی که همیشه لبخند دارد

اصلا این حکایت شب آخر را بگذار بماند.

می گذارمش برای روضه آخرم . مثل همان روضه ی تو که دیشب آخر مجلس برایمان خواندی.

هنوز صدای هق هق رفیقانت در گوشم ، موج می زند.

سید جان

آنقدر عظمت داری که نمی دانم ، مرا می پذیری یا نه؟ قبولم می کنی برای چند کلام مکالمه یا نه.

گفتم مکالمه . .

لفظ مکالمه را مانده ام که به کار ببرم یا نه؟

آخر برای مکالمه باید دو طرف زنده باشند و با هم حرف بزنند.

حال بینشان فاصله باشد یا نه مهم نیست.

مهم همان حرف زدن دو طرفه است.

اما اینجا قضیه کمی پیچیده است.

اینجا کمی معادله ها فرق می کند.

اگر طرفین مکالمه یکی من باشم و یکی تو

صورت مسئله به شکل زیر در می آید :

« دو نفر می خواهند مکالمه کنند که هر دو طرف حاضرند، لکن یک نفر زنده  است و یک نفر مرده و بین این دو نفر هزاران فرسنگ فاصله است، در صورتی که در کنار هم هستند. مرده می تواند حرف بزند و زنده صدایش را می شنود و زنده قوانین فیزیک و متا فیزیک را به هم ریخته است و صدایش شنیده بشود یا نشود، بستگی دارد به اینکه مرده چه کسی باشد؟ حال مشخص کنید آیا این مکالمه امکان پذیر است یانه؟»

دیدی گفتم مسئله پیچیده می شود سید جان.

عین همان مسائلی که گاه استاد توی سوالات امتحانش می آورد تا دانشجو نتواند حل کند و بیست نگیرد.

تو که منظورم را گرفتی.

چشم بصیرتم نیست لکن حس کردم همینجای این تکه پاره ها لبخند زدی.

از همان لبخند ها که دیشب توی عکس هایت می بارید.

خوب می دانی آنکس که زنده است تویی و آنکس که مرده است منم.

چرا که «پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند اما حقیقت آن ست که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند. »

و مگر زنده تر از تو هست سید؟

حاج مصطفی می گفت یقین دارد که تو، توی سالن هستی.

می گفت همین چند شب پیش بود که می خواست برایت قلم بزند که تو توی خوابش آمدی و گفتی :

«حاج مصطفی حقایق را بنویس.»

و اگر زنده نیستی و حاضر نیستی ، از کجا می دانستی که حاج مصطفی قصد چه کاری دارد.

سیدجان.

مکالمه من با تو  امکان پذیر نیست.

چرا که تمام فرض مسئله درست است. هم تو هستی و هم من و لکن چون تو نمی خواهی، من نمی توانم صدایت را بشنوم و این نخواستن تو ریشه در نقص های من دارد. شاید اصلا این وسط هم حرف نزنی.

اما بگذار همان لفظ مکالمه را به کارببرم.

اگر حرف نمی زنی ، فقط گوش بده که لااقل کمی به مکالمه شباهت داشته باشد.

من همینطور به تصویرت خیره می شوم و پس از هر کلامی که می گویم ، سرم را بلند می کنم و دوباره به عکست خیره می شوم.

شاید بشود ، پاسخت را از عکست فهمید.

و این با عکس همصحبت شدن تخصص ما نسل سومی هاست که از شما فقط عکسی دیده ایم و یادی شنیده ایم و دیگر هیچ.

و عادت کرده ایم که با همین عکس ها حرف بزنیم و دلمان خوش باشد به همان لفظ مکالمه.

ندیدی همین چند سطر قبل، لبخندی را که زدی فهمیدم.

سید جان

این همه گفتم تا هم از پیچیدگی معادله ارتباط ما با شما بگویم و هم از تو بخواهم اندک لحظه ای اجازه دهی آنکس که نه تو را دیده و نه تو را زیسته است ، ثانیه هایی را با تو گفتگو کند.

که لفظ «گفتگو» هم کم دارد. آخر «گفت» مال من است و «گو» مال تو و باز لفظ ناقص است.

اصلا بی خیال

 سید جان

چرا امروز اینقدر چسبیده ام به الفاظ و کلمات.

بگذار مثل چوپان ِحکایت موسی و شبان ، حرف هایم را بزنم.

تو که اینجا هستی و می بینی و می شنوی.

مهم هم همین است.

 

سید جان

زمانی که من آمدم ، شما رفته بودید. کمی دیر رسیدم. منظورم از آمدن نه تولد است که منظورم توی باغ آمدن است. خود را شناختن است. اینکه بفهمم چه بود و چه شد را می گویم.

و آنگاه که عاشق شدم بر شما و راهتان و مرامتان . . . قاعده ها کم کم شروع کرد به عوض شدن.

به تغییر. تغییری از زیبایی ها به زشتی ها .

ارزش های دنیای شما شروع کرد به رنگ باختن.

و آلزایمر افتاد به جان مردم.

و اینکه فراموش کنند، مدیون که هستند و در قبال شما چه وظیفه ای دارند.

شما که رفتید دنیای بعد از شما هم عوض شد.

مثل بهاری که از باغ برود و طراوت را ببرد و فقط شاخه های خشک پاییز زده بمانند در انتظار بهار بعد از زمستان.

 و آن بهار ، رفته باشد که بیاید و هنوز که هنوز است ، نیامده باشد.

انگار همه زیبایی آن روزها ، از شما بود و از امامتان که با رفتنتان همه آن زیبایی ها هم رفت.

تعجبی ندارد. این حرف را بارها شنیده ام که :«شرف المکان بالمکین»

و همین است که قدم زدن بین مزار شما آرامش بخش است ، مثل تنفس هوای بعد از باران.

که قبر ، قبر است و سنگ سنگ.

پس چه می شود که یک سنگ ، آرامش می دهد و یک سنگ به غیر از سنگ بودن خاصیتی ندارد

و سید عزیز

این جز «شرف المکان بالمکین » است؟

حس من این است که خود آدم ها هستند که دنیایشان را به این روز انداخته اند.

بی خیال شدنشان آنگاه که باید توجه کنند و توجه به آنچه که باید بی خیالش شوند.

سیدجان

آن روزگاری که تو و رفیقانت درآن نفس کشیدید و بهتر بگویم نفس شما بود که آن روزگار را می ساخت ، روزگاری بود که خدا محور کارها بود و رضایت او و رضایت بندگانش

اما امروز همان شد که هم پیامبر گفت و هم شما گفتید.

پیامبر فرمودند : «هر امتی را فتنه ایست و فتنه امت من مال است» و همین مال، آدم ها را بی خیال کرد.

و دوستانت که بیم می دادند از روزی که همه چیز فراموش شود.

محمود را که گفت از کنار گلزار اگر گذشتید بوق بزنید ، من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول می کنم.

او می دانست چه می شود. هم او ، هم مجید ، هم حسین و هم تو چرا که گفتی «بر امواج دریا و ابرهاى آسمان خانه نسازید و فریب خروش و بزرگى این و بلندى و تندى آن را نخورید که تا اسفل السافلین به سقوطتان مى‌کشانند و از مرتبه بلند احسن التقویم محرومتان مى‌سازند» و ما خانه ساختیم ، و شد آنچه تو گفتی.

سیدجان

نپرس که چرا هر وقت دلمان می گیرد سمتتان می آییم و چرا همیشه گفتارمان سرشار از شکوه است.

آخر درد نرسیدن را به که بگوییم؟

خودتان را به یاد بیاورید ، آنگاه که جا می ماندید از رفتن.

خرده مگیر بر من سید

دیروز لحظه ها را یکی یکی می شمردم تا دانشگاه تمام شود و برسم به مجلست.

انگار کن گلوی کسی را گرفته باشند و تنفس برایش سخت باشد.

دانشگاه دارد می شود برایم همان که گفتم.

دور و برم همه چیز هست الا تو سید.

الا تو و آرمانهایت.

گاه احساس می کنم دارم روی لجه هایی از خون راه می روم.

اینجا دارد پامال می شود خون تو و رفیقانت سید.

هیچگاه به این صراحت نگفته بودم.

من گاه سر کلاس از تو  و از رفیقانت می گویم.

لکن گاه نیشخند دخترکی که از زیبایی فقط لباس را می شناسد و از کمال جمال را ، دلم را چنان می شکند که کل راه دانشگاه تا خانه را پشت فرمان گریه می کنم.

گاه کنایه جوانکی که از شما حتی نامی نمی شناسد ، زخم می زند به تمام وجودم.

گاه می شود می روم توی اتاق ، در را از داخل می بندم و زار گریه می کنم.

خسته ام سید.

بدجوری هم خسته ام.

ولی با تمام خستگی ام شما را سر کلاس های درسم فریاد می زنم.

حاج مصطفی می گفت ، سید زنده است و دکتر سنگری نوشت که سید تکثیر شده است.

پس لابد توی همین تکثیر شدنت گاهی هم قدم گذاشته ای توی کلاسم.

آنگاه که از خون می گویم.

از همان خون هایی که باید مواظب بود پامال نشود.

از همان خون سرخی که قرار بود امانت داده شود به سیاهی چادر ها .

چادر؟

سید چادر را بیخیال.

اینجا کمتر چشمی و کمتر دلی پیدا می کنی که دنبال حیا باشد.

چادر پیشکش.

دارد خاطره می شود آن روزهایی که دختران و زنان این شهر با چادر و جوراب و مانتو ، می خوابیدند تا اگر زیر آوار ماندند ، جنازه شان بی حجاب نباشد.

سید گذشت آن روزها

گذشت دوره آن مردهایی که سرشان پایین بود ، گاه حرف زدن با کسی که نامحرم نام داشت و سرشان بالا بود هنگام نبرد و آنگاه که چشم در چشم دشمن داشتند .

سید اینجا دارد همه چیز با هم قاطی می شود.

حلال با حرام.

محرم با نامحرم.

زشتی با زیبایی و. . .

خیلی از آنچه که در دوره تو حد و مرز داشت.

گذشت  . .

سید دوره شما گذشت و آنهایی که پابند شما هستند ، دارند زجر می کشند.

سید ،

دیشب حاج ناصر داشت می گفت ، «عظمت نام سید جمشید گره گشاست».

سید، من دارم در این امواج و گرداب ها دست و پا می زنم.

این است دنیای من.

بخدا دیشب بیش از اینکه گوش دهم که گویندگان چه می گویند ، اطرافم را نگاه می کردم.

تا عکست می افتاد روی پرده که شانه به شانه خضریان نشسته بودی ، چششم می دوید دنبال خضریان

نشسته بود ، با همان ابهت همیشگی

اما باز هم ساکت.

سر و ریشی به آسیاب دنیا سفید کرده است.

من چه دارم می گویم؟ خودت که می دیدی.

 سر را آرام می انداخت پایین و دست را می کشید روی پیشانیش

و دوباره نگاه می کرد.

و من محو خضریان بودم

سردار سکوت.

چشمم مدام بین جمعیت می چرخید و بغض هایی را تعقیب می کرد که بی صدا می شکستند و اشک هایی را دید می زد که از دوری تو و از دوری آن ایام می بارید.

محو آن صحنه هایی که زیباییش به وجود شما بود و من سرشار حسرت از نرسیدن و نزیستن در آن زیبایی ها

و اینها همان ها هستند که دارم می گویم دارند زجر می کشند.

و مگر نه تو فرمانده شان بودی؟

فرمانده که همیشه باید هوای نیروهایش را داشته باشد.

حال چه خودش باشد و چه نباشد.

و مگر نه توی همان عملیات بدر ، گاه عقب نشینی ، آخرین نفر آمدی و گفتی :«  تا الان در کنار معبر میدان مین بودم و منتظر ماندم تا مطمئن شوم کسی از بچه‌ها جا نمانده است، چون ما در برابر نیروهایمان مسئولیم»

و چگونه باور کنم که تو داری در باغستان های بهشت قدم می زنی با همانها که در دنیا فرمانده شان بودی و دیگر نیروهایت بمانند و تو دعاشان نکنی و نگرانشان نباشی.

نام تو گره گشاست، سید

کاری ندارم به برخی از بچه هایت که دیگر توی خط و خطوط بلال و روزگار عاشقی شان نیستند.

کار دارم به انها که زخم خورده این روزگارند.

دیشب سوختم همپای اشکشان

آنها از یک طرف

و من و نسل من هم از یک طرف.

من چه کنم سید؟

من چه کنم؟

نسل من چه می شود؟

عظمت نام تو قرار نیست گرهی از من باز کند؟

این وسط دارم خفه می شوم ، اما هنوز عشق تو و عشق به یاوران شهیدت زیباترین  صفحه است در دفتر زندگی ام.

سید تکه تکه ام هم که بکنند نمی توانم دل ببرم از تو و رفیقانت.

نمی توانم عکس و فیلم های دوره تو را ببینم و نسوزم

رفیقان دوره تو را ببینم ،

خاطرات دوره تو را بشنوم و حسرت نخورم

نمی توانم

دست خودم نیست

چاره ای درمانی راهی سید

دیشب می گفتند تو آن شب ها که تمرین ها در آب بود یا برای عملیات باید از آب می گذشتید ،

دستت را می گذاشتی توی آب و آب را قسم می دادی که آرام شود.

دنیای من پراست از امواج خانه خراب کن سید.

پر است از جذر و مدهایی که آدم را بالا و پایین می کند.

و در این میان، عشق به پرواز هم دست بردارم نیست.

سید کاری کن من هم بیایم

خستگی امانم را بریده است

«عظمت نام سید جمشید ، گره گشاست.»

من این جمله را همیشه به خاطر خواهم داشت.

سید

این روزها بیشتر از هر روز دیگر نیاز به تو احساس می شود.

نیاز به تو و گردان خط شکنت

نیاز به تو و نیروهای آسمانیت.

تنها امیدم این است که با موعود تو هم برگردی ،

بچه های بلال هم برگردند،

شاید آن روز  آتش این حسرتم  فروکش کند که بینتان نبودم.

هرچند نمی دانم تا ظهور هستم یا نه

لکن دلم سرشار امید است.

امروز آمدم این همه گفتم تا کمی آرام شوم.

با تو و امثال تو حرف زدن آرامشی دارد مثال زدنی .

سید ،

دنیای من از اروند ، خروشان تر است و وحشی تر

سیدجان

دستم را بگیر و از بین این امواج مرا هم سوار کن.

دلتنگ دیدارم

به همان روضه آخری که دیشب خواندی

و از تنهایی بچه های فاطمه گفتی

به همان لبخندی که شب عملیات دیگر گم شد

به همان پیکری که پس از 70 روز برگشت

از جنت الماوای دوست دستی برون آر

امواج را برایم آرام کن سید.

منتظرم.

 

شهید شیخ عبدالحسین سبحانی


 

شهید شیخ عبدالحسین سبحانی

 

شهید گرانقدر عبدالحسین سبحانی در سال 1322 در دزفول دیده به جهان می گشاید. دوره های مقدماتی و سطح را نزد آیات عظام و حجج اسلام محمدعلی معزی ، محمدجواد مدرسیان ، محمدکاظم تدین و سید اسدالله آقامیری می گذراند و ملبس می شود به لباس روحانیت.

سبحانی در سال 42 انجمن اسلامی دانشوران   دزفول را با اهدافی متعدد در راستای تعلیم و ترویج اسلام ناب محمدی تشکیل می دهد. در سال 1347 انجمن اسلامی و مذهبی دانش آموزان را با هدف تشکیل جلسات قرآن و برگزاری جشن های مذهبی پایه ریزی می کند.

او بعد از تبعید امام به ترکیه ، در خرم آباد اقدام به افشای جنایات و نقشه های استکباری رژیم منحوس پهلوی کرده و با سخنرانی خود شهر را تکان داده و بلافاصله توسط ساواک دستگیر می شود و پس از مدتی شکنجه آزاد می شود.

در سال 49 بعد از رحلت آیت الله معزی اداره حوزه علمیه آیت الله معزی به ایشان واگذار می شود.

سبحانی خطیبی تواناست و جسور که با صراحت بیان به افشاگری می پردازد. او با اینکه دارای معلولیت بوده و قسمتی از بدن ایشان فلج بوده است ( ظاهرا از سن 14 سالگی)  ، هیچگاه این معلولیت، او را ذره ای از اهداف مبارزاتی خود دور نمی سازد.

در ادامه فعالیت های مبارزاتی خود در سال 49 ، گروهی به نام «جبهه اسلامی دفاع » را راه اندازی کرده که هدف  این گروه مبارزه مسلحانه با رژیم می باشد.

در آبان ماه سال 50، سبحانی و اعضای گروه او دستگیر و به اتهام اقدام علیه امنیت کشور ، توهین به شاه، پخش اوراق مضره و معاونت در تخریب اماکن دولتی ، به 6 سال حبس محکوم می شود .

سرانجام این روحانی نستوه در سوم مهرماه 51 پس از تحمل 10 ماه شکنجه های متعدد ساواک شربت شهادت را می نوشد و به دیدار یار می شتابد.

روحش شاد.

در ادامه مطلب چند خاطره کوتاه از این شهید بزرگوار نقل کرده ایم.

 

 

سخنرانی آتشین

سال 48 ،آیت الله یزدی را جهت سخنرانی به دزفول دعوت می کند.  اما قبل از عزیمت وی به دزفول ، ساواک متوجه شده و سفر ایشان را لغو می کند.

مسجد میاندره( علی بن ابیطالب) موج می زند از جمعیت.  شهید سبحانی که از لغو سفر ایشان مطلع می شود ، خود بالای منبر می رود و با جسارت تمام افشاگری و روشنگری می کند.

یکی از حضار آن روز واقعه را چنین بیان می کند : «من آن روز در مسجد بودم ، پس از آغاز سخنرانی آقای سبحانی و بیان مطالبی علیه رژیم توسط ایشان ، حقیقتا من از ترس دستگیری مسجد را ترک کردم و به مغازه خود رفتم »

 

 

سوره فتح

زمانی که او را از زندان دزفول به اهواز منتقل می کنند ، در بین راه مدام سوره فتح را می خواند . این کار تاثیر خاصی در نیروهای ساواکی همراه او می کند به گونه ای که ماموران در گزارشات خود اذعان می کنند : «کسی مانند سبحانی با قرآن مانوس نیست»

 

 

دستبند قپانی

به سبحانی «دستبند قپانی» می زنند . دستبند قپانی از آلات شکنجه ساواک بوده است که فشار زیادی به شخص زندانی می آورد تا اعتراف کند. این دستبند به این شکل بسته می شود که یک دست را از بالا به پشت آورده و دست دیگر را از پایین و با فشار آوردن به کمر دستبند را از پشت قفل می کنند. با این عمل بر اثر فشار دهان خشک شده و فرد به ستوه می آید.

در حالی که دستبند قپانی به او زده اند او را با تسمه کولر که از شلاق معمولی دردناک تر است، شلاق می زنند.

در این حال او را عقب جیپ لندرور نشانده و با سرعت زیاد از چاله ها و موانع عبور می دهند.

با توجه به معلولیت شیخ و عدم معاینه او توسط پزشکان ، ستون فقرات وی آسیب دیده  و عفونت می کند و سرانجام در اثر همان شکنجه ها در سوم مهرماه 51 شربت شهادت می نوشد.

منبع :کتاب انقلاب اسلامی در دزفول ، غلامرضا درکتانیان






دانشجوی شهید عظیم اسدی مشکال

بالانویس1:

از شهید عظیم اسدی مشکال ،هرچه گشتم عکسی پیدا نکردم. شال و کلاه کردم و رفتم شهید آباد. هم من عکاس خوبی نیستم ، هم نور آفتاب مزاحم بود. اگر عکس ها جالب در نیامده بگذارید به پای همان دو دلیل که گفتم.

بالانویس2:

چون نتوانستم زندگینامه ای از این شهید عزیز به دست بیاورم ، تمامی آنچه را که هم از سخنان آقای سخاوت و هم کتاب آقای در کتانیان پیدا کردم ، نقل می کنم.

 

 

 دانشجوی شهید عظیم اسدی مشکال

 

از شهید اسدی مشکال اطلاعات زیادی ثبت و ضبط نیست. از روی سنگ مزارش فهمیدم متولد 1336 است.  عظیم را اولین شهید انقلاب اسلامی دزفول لقب داده اند. عظیم دانشجوی دانشسرای اهواز است و زمانی که فعالیت های چریکی و جنگ و گریز و شعارنویسی ها در دزفول شدت می گیرد ، به همراه عده ای از بچه های دزفول ساکن اهواز به شهر بازگشته و شبانه دست به آتش زدن بانک ها و شعارنویسی بر روی دیوارها می کنند .

دانشجویان دانشسرای تربیت دبیر و جندی شاپور اهواز تصمیم می گیرند که در روز نهم فروردین ماه 57 ، که برابر با چهلم شهدای 29 بهمن تبریز است ، بانک ها و مراکز اقتصادی وابسته به شاه را در دزفول به آتش بکشند.

قرار براین می شود که عملیات در قالب چند تیم انجام شود که در هر تیم ، یک نفر شیشه بانک را شکسته و دیگری بنزین ریخته و نفر سوم آتش بزند.

عظیم مامور آتش زدن بانک ملی چهارراه سیمتری می شود. عملیات لو رفته است و عظیم بی خبر از این موضوع که مامورین لباس شخصی در کمین آنها هستند ، ساعت شش صبح اقدام به آتش زدن بانک می کند و بلافاصله با رگبار مسلسل مامورین مواجه و دستگیر می شود.

عظیم را به شهربانی منتقل کرده ، لباس هایش را از تن خارج و در هوای سرد اوایل فروردین ماه ، با آب سرد بدنش را خیس کرده و شروع می کنند با شلنگ بر بدن او زدن.

سپس دستبند می زنند و می بندند به تنه درخت.

سرپاسبان محمد تقی حاجی عیدی از شکنجه گران شهربانی ( حاجی عیدی در مورخ 23 /12/57 به جرم شهادت عظیم به سزای اعمل خود می رسد و اعدام می شود ) آنقدر عظیم را شکنجه می دهد که عظیم ، زیر شکنجه از هوش رفته و پس از انتقال به سلول که پزشک ساواک او را معاینه می کند رو به سرگرد نوید می گوید :«کارش تمام است».

 

نام شهید عظیم  اسدی مشکال که مظلومانه و به بی رحمانه ترین وجه ممکن توسط نیروهای فاسد رژیم به شهادت می رسد ، به عنوان طلایه دار خط سرخ شهادت انقلاب اسلامی دزفول همیشه می درخشد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.

 

چند خاطره و شرح وقایع و تصویر اسناد محرمانه ساواک در شهادت شهید عظیم اسدی مشکال را در ادامه مطلب آورده ام.

 

 

جنازه را به رودخانه بیاندازید

هاشم ستاری رئیس وقت ساواک دزفول بعد از اطلاع از شهادت عظیم ، به شهربانی زنگ زده و می گوید : «باید جنازه او را از بالای پل حمیدآباد به رودخانه می انداختید که جنجال به پا نشود. ما خیلی از افراد سیاسی را که زیر شکنجه می میرند به رودخانه می اندازیم»

 

پرسوخته

بعد از تحویل جنازه شهید ، آثار شکنجه از قبیل : ضربات باتوم ، سوختگی در پشت بوسیله اتو ، خون مردگی اطراف چشم ها ، شکسته شدن دندان ها ، کبودی تمامی قسمت های بدن به دلیل ضربات شلاق کاملا مشهود بوده است.

 

دروغ

در اسناد ساواک برای سرپوش گذاشتن به شکنجه های وحشیانه ، مرگ عظیم را در اثر اصابت سر او به جدول کنار خیابان مطرح می کنند و اینکه او را به بیمارستان انتقال داده و معالجات موثر نبوده است و وی فوت شده است.

 

روی شانه های شهر

فردای روز سیزده به در ، مردم قدرشناس دزفول ،شییع بسیار باشکوهی برای او برگزار کرده به طوری که خیل جمعیت را تانک های رژیم شاه مشایعت می کنند ؛ مردم از درب “مسجد جامع” تا شهید آباد پیکر او را تشییع می کنند . مرحوم علامه مخبر با گریه بر پیکر عظیم نماز می خواند و عظیم مهمان بهشت می شود. سپس مردم درب منزل “شهید اسدی مشکال” رفته و شعار سر می دهند ” می کشم می کشم آنکه برادرم کشت “؛ “شهیدان بدانید تا انتقام نگیریم آرام نمی نشینیم “.

مرحوم علامه مخبر 15 فروردین ماه در مجلس ترحیم عظیم شرکت می کند و منبری آتشین می رود که جملات سخنرانی او در اسناد محرمانه ساواک آمده است.

مجلس ترحیمی که در محاصره تانک های دشمن در مسجد جامع برگزار می شود و بعد از این مراسم علامه مخبر ممنوع المنبر می شود.

 

 منبع :کتاب انقلاب اسلامی در دزفول ، غلامرضا درکتانیان

سایت مجد دز

شهید حجت الاسلام سید محمدکاظم دانش

شهید حجت الاسلام سید محمدکاظم دانش

 

 

 

«سید محمد کاظم دانش» در ششم آبان ۱۳۱۸ در شهرستان ذزفول در خانواده ای روحانی دیده به جهان می گشاید. تحصيلات ابتدايي و مقدماتي را نیز در دزفول به پايان می برد. از سال 1330 تا سال 1337 هجري شمسي در حوزه علميه شهرستان دزفول مشغول تحصيل و کسب علم می شود و در سال 1337، به منظور ادامه تحصيل علوم ديني رهسپار قم می شود. پس از اتمام دوره سطح در درس فقه و اصول حضرت امام خمینی(ره) شرکت می کند.

دانش بعد از قیام 15 خرداد 42 مبارزه سیاسی خود را آغاز می کند و برای تبلیغ و آگاه کردن مردم به نقاط مختلف کشور عزیمت می کند. وی در پوشش کلاس های قرآن به مبارزه با رژیم  می پردازد  و در این راه به کرات مورد تهدید و آزار ساواک قرار می گیرد.

«دانش» بیانیه های انقلابی و نوارهای سخنرانی امام را به مناطق مختلف برده و در اختیار مردم قرار می دهد.

از اقدامات مهم وی در دزفول در دوران مبارزه ، مناظره و بحث و گفتگو با کمونیست هاست. او با در اختیار گذاشتن تریبون آزاد در مسجد زرگران دزفول ، به افراد فرصت می داد تا افکار و عقاید خود را مطرح کنند و قضاوت را به مردم واگذارند که این شیوه در بینش مذهبی مردم دزفول بسیار موثر است.

علاقه مفرط وی به زادگاهش ، دزفول ، چنان است که به مناسبت های مختلف به دزفول می آید و در روشنگری مردم علیه رژیم پهلوی فعالیت می کند.

وی با گروه منصورون ارتباط خوبی برقرار کرده و منزل خود را در قم در اختیار افراد این گروه قرار می دهد.

رئیس ساواک دزفول همواره او را به عنوان مبارزی نام می برد که پرونده اش سیاه است ، اما هوشیاری دانش باعث می شود که ساواک نتواند علیه او مدارکی مستند داشته باشد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، «دانش» در اردیبهشت ۵۹، به خاطر درایت سیاسی وخدمات تحسین برانگیز خود، از سوی مردم شوش و اندیمشک به نمایندگی مجلس شورای اسلامی برگزیده می شود.

شهید دانش همزمان با نمایندگی مجلس شورای اسلامی، در ستاد جبهه و جنگ خدمت می کند، و هر پانزده روز، یک بار به جبهه می رود و در بازگشت، به حضور شهیدچمران و دیگر فرماندهان جنگ رسیده و اوضاع را گزارش می کند.

دانش عضو کمیسیون مسکن مجلس بوده و در خدمات رسانی به جنگ زدگان بسیار تلاش می کند.

«حجت الاسلام والمسلمین سید محمدکاظم دانش» سرانجام در شامگاه هفتم تیر، همراه با شهید مظلوم آیت الله بهشتی و یارانش به مقام عظمای شهادت نائل می شود.

روحش شاد.

با توجه به اینکه خوشبختانه از این شهید عزیز مطالب و خاطرات و روایات فراوانی وجود دارد، در ادامه مطلب به این موارد اشاره می شود.

 

 

مادر

مادر شهید دانش، صاحب مکتب بود و به زنان و کودکان، قرآن و احکام دینی می آموخت. شهید دانش در دامان مادری فاضله و پرهیزگار پرورش یافت و پیش از رفتن به مدرسه، خواندن و نوشتن را با نبوغ ذاتی و استعداد سرشار خود فراگرفت. و از آن رو که آموخته های وی، به هنگام ورود به مدرسه، بالاتر از کلاس اول و دوم بود، به کلاس بالاتر منتقل شد.

 

از شمال تا جنوب

در دوران تحصيل به محض اينکه فراغتي پيدا مي کرد به نقاط دوردست کشور از سرعين اردبيل تا سرخه در اطراف شوش و از قروه کردستان تا مرودشت فارس... هرجا که امکان مبارزه و تبليغ بود مي رفت. وي در دوران حکومت پهلوي همواره مورد تهديد و آزار ساواک بود. بارها تبعيد و ممنوع المنبر مي گرديد. سابقه مبارزاتي شهيد سيد محمد کاظم دانش به سال 1342 مي رسد. زماني که نوارهاي سخنراني امام خميني را به دزفول مي آورد و تکثير مي نمود. وي از سال 1342 تا سال 1357 که انقلاب اسلامي در ايران به پيروزي رسيد دست از مبارزه نکشيد.

 

 

چون کوه سترگ

وقتی شاه می خواست مسجد فعلی شهید دانش در جنب حرم حضرت دانیال(ع) را تبدیل به مهمانسرا کند، یک تنه در مقابل متجاوزان ایستاد و نگذاشت این کار انجام گیرد. او در مقابل خارجیان بظاهرباستان شناس که با خود فرهنگ خودباختگی را برای ایرانیان بویژه مناطق جنوبی کشور به ارمغان آورده بودند، نیز به مقابله فرهنگی پرداخت.

 

دستگاه تکثیر

شهید دانش با تهیه دستگاه تکثیر، اعلامیه های انقلابی را منتشر می کرد. او این دستگاه را مخفیانه در زیرزمین مدرسه آیت الله معزی دزفول قرار داده بود. شهیدسبحانی یکی از مبارزان دوران انقلاب با وی همکاری می کرد.

وقتی ساواک پی به این کار برد و شهید سبحانی را دستگیر کرد، شهید دانش تنهاکسی بود که در زندان به ملاقات او می رفت و کتابها و بیانیه های انقلاب را به صورت مخفیانه در اختیار وی و دیگر مجاهدان قرار می داد. او با عوض کردن روی جلد کتابها و استفاده از عنوانهای دیگر، کتابهای سیاسی و مذهبی ممنوعه،مانند «انقلاب تکاملی در اسلام »، را که گاه سه سال زندانی داشت، به مبارزان می رساند. هنوز در منزل شهید دانش، رساله عملیه امام خمینی (قدس سره) با جلد رساله عملیه یکی از دیگر از مراجع وجود دارد.

 

حسین زمان ، یزید زمان

ساواک بارها وی را مورد بازخواست قرار داد که چرا وی به صورت غیر مستقیم ودر پوشش از شاه به عنوان یزید نام می برد و امام خمینی (قدس سره) را همچون امام حسین(ع) می ستاید.

 

نمایشنامه

شهید حجه الاسلام دانش، برای آگاهی مردم از ظلم و ستم خاندان پهلوی، به شیوه های مختلف متوسل می شد. هنوز برخی از جوانان دزفول، اولین نمایشنامه مذهبی اجراشده در مسجد نجفیه را به یاد دارند، که در آن «سعید بن جببیر» چگونه به رویارویی با ظالمانی همچون «حجاج » پرداخته، جان خود را در راه عقیده وجهاد، نثار دین کرد.

 

پرونده ی سیاه

فرزند شهید دانش خاطرات خود را از مبارزه پدر چنین بیان می کند: «پدرم دردوران انقلاب در مسجد جامع شوش مشغول سخنرانی بود. نیروهای امنیتی در بیرون از مسجد مستقر شده بودند و منتظر بودند سخنرانی وی تمام شود و او را هنگام خروج دستگیر کنند. وقتی سخنان شهید به پایان رسید، همه مردم او را احاطه کردند و عمامه و عبا را از تنش درآوردند و از در پشتی مسجد به صورت ناشناس او را خارج کردند. رئیس ساواک دزفول، همواره از او به عنوان مبارزی نام می برد که پرونده اش سیاه است.

 

بصیرت

سازمان امنیت ازکادر رسمی و ثابت خود خواسته بود، وی را تعقیب کنند و او را شبانه روز زیرنظر داشته باشند. یک بار که او دستگیر شد، چون ساواک علیه وی هیچ مدرک قابل قبولی نداشت، مجبور به آزاد کردن ایشان شد.» .«ساواک به منظور اغوا و فریب وی، شهید را به بازدید از سد دز و کارخانه کاغذسازی هفت تپه و صنعت قند و نیشکر برد. ساواک به خیال خود می خواست خدمات شاه را به او نشان بدهد و چنان وانمود کند که مردم و کشور در حال پیشرفت به سوی تمدن بزرگ است! ولی آن شهید با بیان شگردهای استحمار و استعمار به افشاگری پرداخت. ساواک که چاره ای پیش روی خود نمی دید، همسر شهید را که برای خواهران تبلیغ می کرد به دزفول تبعید کرد، تا حجه الاسلام دانش مجبور به خروج از شوش شود. او در بحبوحه انقلاب، همواره با رهبران انقلاب در ارتباط بود وبارها به ملاقات آیت الله طالقانی چه در زندان و چه پس از آزادی رفت. شهیدحجه الاسلام دانش، نماینده امام در منطقه بود و مبارزان را رهبری می کرد.»

 

مسافرت به خارج از کشور

حجه الاسلام و المسلمین دانش، برای آگاهی از اوضاع مسلمانان به کشورهای مصر، سوریه، عربستان و لبنان رفت. ره آورد او از این سفر، کتابهای ارزشمندی بود که ترجمه و انتشار یافت، و از آن رو که ساواک به وی اجازه هیچ گونه فعالیت فرهنگی را نمی داد، وی برای گرفتن مجوز انتشار، ازنام مستعار «کاظم ابوعالی » استفاده کرد.

 

مبارزه با گروههای الحادی

شهیددانش، گذشته از مبارزه با رژیم ستمشاهی، به مبارزه به بهائیت پرداخت. او دراطراف قم، تهران و مناطق جنوب به این کار اهتمام داشت.

مناظره های وی با رهبران بهائی، زبانزد مردم بود و همگان شهامت و آگاهی دینی او را می ستودند. شهید دانش با کمونیستها نیز به بحث و گفتگو می نشست. او بادر اختیار گذاشتن تربیون آزاد در مسجد زرگران دزفول، به مدعیان، فرصت می دادافکار و عقاید خود را مطرح ساخته، قضاوت را به مردم واگذارند. این شیوه، درارتقای بینش مذهبی مردم بسیار مؤثر بود. مبارزه شهید با مکاتب انحرافی، آن چنان اوج گرفت که رهبران گروههای الحادی، حضور در مجلس او را تحریم کردند.

 

ترجمه و نویسندگی

شهیددانش جزء هیات هفت نفره تحریریه مکتب اسلام و مسوول پاسخ به سوالات این مجله بود. او همچون استاد مطهری، برای آگاهی نوجوانان و جوانان به نگارش داستان زندگی اصحاب پیامبر پرداخت. این داستانها، پس از چاپ در مکتب اسلام، با عنوان «سیمای فداکاران » در دو جلد منتشر شد و در سالهای پیش، کتاب سال شناخته شد. گرچه او می توانست فقط مقالات فلسفی، دیالکتیک و متافیزیک بنویسد، ولی ترجیح داد مطالب همه فهم و عوام پسند، بنگارد و از این راه خدمت بزرگی به اسلام کند.

 


پس از انقلاب

شهید دانش، پس از انقلاب مقیم شهر شوش شد و سرپرست کمیته انقلاب اسلامی گردید. او بنیانگذار سپاه پاسداران و کمیته امداد امام خمینی نیز بود و از سوی امام خمینی (قدس سره) به امامت جمعه شوش برگزیده شد.

شهید دانش در جمع آوری اسلحه های موجود در دست مردم که در زمان انقلاب وهنگام تسخیر مراکز نظامی به دست آمده بود، نقش بسزایی داشت. همچنین او به میان شیوخ منطقه می رفت و اسلحه هایی را که صدام به آنها برای جنگ با نظام نوپای جمهوری اسلامی داده بود، می گرفت و در اختیار نیروهای مدافع انقلاب قرار می داد. در جریان بازدید از مناطق جنوب، وی از شیوخ تعهد می گرفت علیه نظام اسلامی، اقدامی نکنند و منطقه را به آشوب نکشانند. او در یکی از روزهاکه برای سرکشی به میان عشایر عرب رفته بود، با اینکه روزه بود، ولی از خوردن افطار امتناع کرد و حاضر نشد بر سر سفره شیخ عشیره بنشیند، مگر اینکه اواسلحه های صدام را به وی بدهد و تعهد کند منطقه در آرامش باشد.

 

جایزه صدام

«صدام » برای سر شهید دانش جایزه تعیین کرده بود و عوامل نفوذی عراق همواره مترصد ترور وی بودند. از این رو در یکی از بازدیدهای شهید از پاسگاه مرزی، آن پاسگاه توسط نیروهای عراقی گلوله باران شد.

 

منابع :

کتاب انقلاب اسلامی در دزفول نوشته غلامرضا در کتانیان

پایگاه اطلاعاتی شهدای خوزستان